سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   
 
نویسنده : منصوره فارسی
تاریخ : سه شنبه 93/11/21
نظرات

  " بسم الله الرحمن الرحیم "

 

 

یا کریم بیچاره معلوم نبود از کجا آمده بود توی نماز خانه و حالا گیر افتاده بود.

وارد که شدم، شروع کرد از این طرف به آن طرف رفتن !

یکهو خودش را محکم زد به پنجره ی بسته ...

حتی من هم دردم گرفت !

دویدم طرف پنجره و بازش کردم .

 تا به خودم آمدم، رفته بود آن طرف نماز خانه !

دوباره خودش را کوبید به یک پنجره ی دیگر!

و من دوباره دویدم که پنجره ی نزدیکش را باز کنم و هدایتش کنم به سمت آسمان .

تا من می رسیدم و پنجره را باز میکردم، او یک پنجره ی دیگر پیدا می کرد و خودش را می کوبید.

چند بار این قضیه تکرار شد.

دلم واقعا به حال یا کریم اسیر می سوخت...

آخر سر طی یک حرکت تاکتیکی گرفتیمش !

بعد هم با شوق و ذوق رهایش کردیم.

و چه حس خوبی بود وقتی یا کریم پر زد و به هیچ مانعی برخورد نکرد و به آغوش آسمان برگشت .

اگر ما نبودیم ، معلوم نبود آن پرنده ی درمانده، تا کی میخواهد خودش را به در و دیوار و پنجره های بسته ، با توهم راهی برای نجات ، بزند و هر دفعه جز درد ، چیزی نصیبش نشود !

 

نمازم که تمام شد، فکری شدم !

فکر کردم چقدر شبیه یا کریمیم ! چقدر اسیر و در مانده !

خدا جان، هی در  و پنجره ها را باز میکند و ما ، هی می دویم به طرف توهم هایمان و ، هی به راه بسته میخوریم و هی  دردمان می گیرد  !

و هربار که دردمان میگیرد، خدا هم انگار دردش می گیرد...

آخر سر هم خدا جان، خودش دست به کار میشود و می آید نجاتمان می دهد و بیشتر از خودمان، بابت آزادی ما از اسیری، خوشحال می شود...

 

 

یا کریم

 


رب ِ مهربانم !

قدمهایم را هدایت کن !

مرا ببخش بابت تمام اصرار های بیهوده و تمام خیال های خام !

خدا جانم !

ببخش که درهای نجات را باز کردی و من، دویدم به سمت خیال های خودم !

بهترینم !

اعتمادم را به خودت ، استوار تر کن . و کمکم کن راه های نجاتت را راحت تر بشناسم...

 

الهی و سیدی و مولای !

من لی غیرک ؟

 

 

یا علی

التماسات دعا



نویسنده : منصوره فارسی
تاریخ : پنج شنبه 93/11/16
نظرات

  " بسم الله الرحمن الرحیم "

 

این روزها گرفتار حال عجیبی شده ام !

احساس می کنم  مغزم از هرچه باید، خالی است !

حس می کنم تا الان هیچ کاری نکرده ام !

مدام به کتاب هایم خیره می شوم و با خودم فکر می کنم یعنی این همه کتابی که تا حالا خواندم بیهوده بوده ؟

بعد خودم را دلداری می دهم که :

 " نه ! تو فقط کوچک تر از آن بودی که قوه ی تشخیصت کار کند و اولویت بندی عاقلانه و عاشقانه داشته باشی ! "

بعد دوباره " قرآن و نهج البلاغه و صحیفه ی سجادیه " را یک طرف می نویسم و توی ذهنم به همین ترتیب تیکت میزنم : " اولویت اول "

 


توی مترو ایستاده ام یک گوشه و سعی می کنم  توی قرآنم غرق بشوم !

اول متن عربی،بعد معنی .

همینطور میخوانم و میخوانم و میخوانم...

حواسم خیلی به اطرافم نیست،

خانم بغلی ام دستش را میگذارد روی شانه ام و می گوید :

" میتونم یه خواهش بکنم ازت ؟"

لبخند میزنم و میگویم : " حتما ! "

و بعد متوجه صورت زیبای پر آرایش و حلقه ی کنار بینی اش می شوم !

می گوید :

" برای مامان من دعا کن ! الان بیمارستانه...

اسمش  شهلا  ست... "

مطمئنش می کنم که  حتما دعا خواهم کرد...

و به قرآن توی دستم نگاه می کنم و به نویسنده اش فکر می کنم...

 

خدا جانم !

این جا  برای از   "تـــــو " نوشتن ، هوا کم است

دنیـــا برای از  "تـــــو" نوشتن، مرا کم است...



انس با خدا 

 

پ.ن : 

عده ی زیادی از بندگان خدا محتاج دعاهای نزدیک به استجابت  شما هستند.

دریغ مدارید...

بنده ی حقیر را هم از دعای خیر فراموش نکنید...


یــــا علی خوبان خــــدا