سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   
 
نویسنده : منصوره فارسی
تاریخ : جمعه 93/4/20
نظرات

  " بسم الله الرحمن الرحیم "

 

دراز کشیده ام  و دارم تمام تلاشم را می کنم که بخوابم...

خوابم نمی برد...

خاطرات چند سال اخیر ، جلوی چشمم رژه می روند...

تمام خاطرات خوش و تلخ و ملس !

خاطرات مثبت و منفی و خنثی !

زیر لب می گویم :

" ناگهان چقدر زود دیر می شود "

 

قلبم تیر می کشد...

 

2 هفته است که به قرارمان نمی رسم...

2 هفته است که نمی توانم به شهدا سر بزنم...

2 هفته است که دلم برای امامزاده علی اکبر تنگ شده...

2 هفته است که  دعای کمیل م قضا شده...

2 هفته است که زیارت عاشورا را تنها می خوانم...

2 هفته است که ...

 

چشمانم خیس می شوند...

 

مسئول پرورشی سابق اس داده :

"  عزیز دل چقدر دلم میخواد با هم روزنامه دیواری بزنیم ..."

چقدر خدا را شکر می کنم که  هنوز ، بنده های خوبش در زندگی ام جاری هستند...

چقدر ؛ دلم برای لبخند های گرم و مهربانش تنگ شده...

 

دلم تنگ تر  تر  می شود...

 

توی حسینیه ی هتل جمع شده ایم .

شب عاشورا ست.

دور یک پارچه ی سفید نشسته ایم ،

شمع روشن کرده ایم و همگی زیارت عاشورا می خوانیم .

بعد همه با هم دم می گیریم...

مداحی می کنیم و اشک میریزیم...

اشک های خالص و ناب...

 

خــــدا ، همه مان را در آغوش می کشد...

 

داریم از یزد برمی گردیم !

با قطار سریع السیر.

همه یا چرت می زنند ، یا دینی میخوانند برای امتحان فردا .

کنجکاو می شوم که بروم با لوکوموتیو ران صحبت  کنم.

اجازه صادر می شود !

یک ساعت و نیم بحث های تخصصی می کنیم !

حاصلش یک برگه جزوه و یک عالمه اطلاعات جالب و یک  خاطره ی شیرین می شود !

بر می گردم سر جایم ،

همه ی بچه هایمان دست می زنند !

فکر می کنند توقف یک ربعه ی قطار، به خاطر این است که من ترمز اضطراری را کشیده ام !

 

می خندم !

 

31 شهریور است !

قرار است مریم از مسافرت طولانی اش برگردد و یک راست بیاید دنبال من تا دلتنگی ها را بکشیم !

صبح زود است .

تلفن  خانه زنگ میخورد.

مریم جیغ می کشد :

" منصوره ! بابام مرد...

بابام مرد..."

تلفن قطع می شود ؛

دست و پایم می لرزد...

تلفن از دستم می افتد ، خودم هم...

تا شب ، چند بار دیگر هم تماس میگرد...

مریم بابایی بود ؛ خیلی بابایی...

 

فاتحه می فرستم و گریه می کنم...

 

خاطره ها خیلی زیادند ؛ خیلی...

مرور ذهنی شان خیلی طول نمی کشد ، اما نوشتنش طول می کشد...

انصافا سخت هم هست...

عنصر مشترک تمامشان هم ،

نداشتن ِ تو است...

 

به اندازه ی هجده سال و  دو ماه و هفده روز ،

دلم برایت تنگ شده ؛

دلم برایت پر می زند...

و تو ؛

خودت خوب میدانی...

 

خاطره

 

پ.ن :  شاید بهتر بود سکوتم ادامه داشته باشد ،

معذرت میخواهم اگر هذیان نوشته هایم خاطرتان را مکدر کرد...

 

" اللهم عجل لولیک الفرج "

خیلی التماس دعا خوبان خدا...

یا علی