سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   
 
نویسنده : منصوره فارسی
تاریخ : دوشنبه 92/4/24
نظرات

  " بسم الله الرحمن الرحیم "

 

امروز ، از زیبا ترین روزهای خداوند است...!

از آن روزهایی که خــــدا به بنده هایش یک هدیه ی گران بها داده ، تا بیش از پیش عظمت عشقش را درک کنند...

از آن روزهای زیبایی که یک فرشته ی نظر کرده ، فرستاده می شود روی زمین...

از آن روزهایی که من ، خیلی منتظرش بودم...

امروز،  روز تولد  حضرتِ معشوق است...!

تولد بزرگ مرد ِ حماسه های ایران...

رهبر من

 

زیبای خـــدا...!

سیــــد علی...!

حضرت معشوق...!

میلادت نور باران...

برایت دعــــا می کنم در هفتاد و چهارمین دفتر عمرت ، بیش از همیشه ، خیر و برکت و شادی ثبت شود...

مرد ِ صبور روزهای سخت...!

برایت دعــا می کنم ، به آرزوهای خـــدایی ات برسی...

دعـــا می کنم ، تنهایی ها و غصه هایت پر بکشند و بنشینند در دل دشمنانت...

دعـــا می کنم ، حکومتی که تو زمامدار آنی ، متصل شود به حکومتی که مهدی فاطمه ( عج ) زمامدار و صاحبش است...

مردِ محبوب تمام ِ لحظه های عمرِ من...!

با تمام وجود، از طرف تک تک سلول های بدنم ، به نمایندگی از ذرات عالم ، می گویم :

 " دوستت دارم... "


 سید علی خامنه ای

 

من ، مثل خیلی های دیگر ، فدایی تو هستم...

لب تر کنی ، دنیا را ویران و آباد می کنم...

ما بچه های نسل سومی که امام روح الله را به چشم ندیده ایم ،

شما را صدا می زنیم :

 " امام خامنه ای... "

و خدا روشکر ، پدر و مادرهایمان ، به ما  ولایت را چشانده اند و ولی عصر را شناسانده اند و نائب آنرا ، نشانمان داده اند و معنایش را برامان تفسیر کرده اند...

امام خامنه ای عزیز...

نائب ِ حضرت عشق...!

هیچ وقت تنهایت نمی گذاریم...

ما کوچکیم ، اما هستیم...

عمار نیستیم ، اما از نسل سلمانیم...

ما از آسمان ِ خـــدا یاد گرفته ایم که :ستاره ها، از ماه نور می گیرند و به عشق ماهشان در آسمان چشمک می زنند...

ما معنی ولایت را از توی حسینیه ها و روضه های اجدادتان یاد گرفته ایم و آنرا به هیچ چیز نمی فروشیم...

سید علی

آقــــای ایران...

عشقتان شده خون توی رگ هایمان...

تا زمان مرگ ، به عشق شما ، نفس می کشیم...

شما ، فقط  بخند ، حضرت ِ معشوق...

بخند که ما با خنده ی شما زنده ایم...

بخند ، تا ما زندگی کنیم...

بخند تا ما هم بخندیم...

بابا ی مهربان ِ همه ی مسلمانان ِ بیدار دل...!

میلادتان را با عشق ، به خودمان تبریک می گوییم...!

چقــــدر خوب است که خـــدا ، شما را به ما هدیه کرد...

ما هم همیشه ، قـــدر دان این هدیه هستیم...

خــــدا را شکر که شما را داریم ، حضرت ِ معشوق...


" یا علی "

 



نویسنده : منصوره فارسی
تاریخ : چهارشنبه 92/4/19
نظرات


 " بسم الله الرحمن الرحیم "


یک نفس عمیق بکش ، در این سحـــر ِ زیبای خـــــداوند...

بگــــذار ریه های به دود و غبار خو گرفته ات ، کمی عطرِ خوب ِ خــــدا استشمام کنند...

بگــــذار ریه هایت هم ، در این ماه ِ میهمانی ، فقط هوای خــــدا داشته باشند...

بیــــا وجودمان را ، حداقل برای همین یک ماه ، خالص کنیم برای خـــــدا...

این ماه ، ماه ِ مهمانی خــــداست...

یعنی : خــــدا میزبان است...

مهمان هم مائیم...

مگـــــر می شود میزبان ، حاجات مهمانش را اجابت نکند...؟!

این ماه ، خـــــدا میزبان تر می شود... مهربان تر می شود...

راحت ترتر می بخشد...

حقش را... گناهان ما را... همه ی بنده هایش را...

خودش نوید بخشش داده...

خــــــدا همه مان را می بخشد...

هر کس به این مهمانی دعوت شده ، یعنی که بخشیده می شود...

و کیست که مهمان خــــدا نباشد...

مگر اینکه خودش ، دعوت میزبان را رد کرده باشد...


بد است دست خالی به میهمانی برویم...!

یک دسته گل نیایش و ستایش،  و یک جعبه توبه و استغفار ، گمان کنم ، دل میزبان را شـــاد کند...

این ماه ، ماه پناه بردن  به آغوش ِ معشوق است...

آغوشی که همیشه باز ِ باز است...

ماه رمضان

 

حامـــد زمانی راست می گوید...!

حال ِ دل ِ ما ، در بهـــار  نیست که " احسن الحال " می شود...

این رمضـــان است ، که حال ِ دل را ، احسن می کند...

.

.

.

دلم  خیلی تنگ شده بود برای بوی عطر خــدا ، وقتی شهــــر را پر می کند...

نازنین بنده ی خـــدا ...! میهمان...! دعوت شده...!

این روز ها ، همه ی گرفتنی ها را می خورند...!

حق را... روزه را... و ...

حواست باشد که تو ، انتخاب شده ای...

نباید همرنگ این جماعت هزار رنگ بشوی...

دل ِ تو ، یادِ تو ، وجودِ  تو ، باید  رنگ ِ خـــــدا باشد...

خوبِ خــــدا...

از همین حالا ، باید قــــدر این مهمانی را بدانیم و

از تک تک لحظاتش استفاده کنیم...

باید حرف های میزبان را بهتر از قبل ، بخوانیم و بفهمیم...

شاید این مهمانی ، مهمانی آخرمان باشد...

التماس دعــا خوبان ِ خـــــدا...


" یا علی "




نویسنده : منصوره فارسی
تاریخ : شنبه 92/4/15
نظرات

 " بسم الله الرحمن الرحیم "

 

آدمی ، همیشه فراموشکار است...!

خیلی وقت ها یادش می رود خیلی چیز ها را مدیون خیلی هاست...!

خیلی وقت ها یادش می رود ، خالقش خـــداست...

یادش می رود اشرف مخلوقات است...

و یادش می رود که باید منتظر واقعی باشد...

و حتی...

سپاسگزاری را هم فراموش می کند...

موجود عجیبیست انسان...!

.

.

.

من زائر شده بودم....

یعنی خواسته ام اجابت شده بود....!

پس حالا باید تشکر می کردم...

از همه ی آنهایی که زائر شدنم را مدیونشان بودم...

اول از همه ، خـــــدا...

بعد خود ِ امام رضا...

بعد؛ پسرش ؛ حضرت جواد...

بعد؛ برادرش ؛ صالح بن کاظم...

بعد هم آن آدم هایی که رفتنم را مدیونشان بودم...

همه شان ، از راه دور صدایم را شنیده بودند...

الا...

" صالح بن الکاظم "

من رفته بودم حرمش ، و از او خواسته بودم پا در میانی کند...

پا در میانی کند و سفارش مرا به برادرش بکند...

خواهش کرده بودم دعـــا کند زائر شوم...

او هم دعـــا کرده بود و حر فهایم را به گوش برادرش رسانده بود...

و گرنه ، من الان اینقدر خوشحال نبودم ...

باید حتما، حضورا از او تشکر می کردم...

تنها کاری که می توانستم برایش بکنم، همین بود...

.

.

.

پیشانی ام را به ضریحش چسبانده بودم و داشتم ازته دل از آقـــا زاده تشکر می کردم...

میخواستم دعـــا و خواسته ها را ردیف کنم و از او خواهش کنم که آمین گو باشد...

که صدای گریه ای سوزناک و از ته دل شنیدم...

دلم خیلی سوخت...

فکری شدم...

به آقــا زاده گفتم :

" برای خودم نه...!

حاجت دل این بانو را بده...

از صدای ضجه هایش معلوم است که سخت گرفتار است...

گره مشکلش کور است...

به شما پناه آورده یا صالح...

مثل من...

اجابتش کن فرزند ِکاظم... گره اش را باز کن برادر ِ رضا... 

نا امیدش نکن صالح جان... "

بعد هم فقط برای بقیه دعـــا کردم...

ته دلم با خودم گفتم :

" الآن خــــدا عجب حالی می کنه که بندش به جای اینکه همش واسه خودش دعـــا کنه ، داره برای غریبه ها دعـــا می کنه...! "

توی همین فکر و لذت بودم ، صدای پراز غم و التماس بانویی توجهم را جلب کرد...

درست دم گوش راست من زمزمه می کرد...

" اللهم عجل لولیک الفرج..."

با سوز می گفت...

دلم هری ریخت...

من به چی خودم مغرور شده بودم...؟!

به اینکه برای یه غریبه دعــــا کرده بودم...؟!

پس آن آشنای همیشه غریب را کجای دعـــاهایم طلب کرده بودم...؟!

خـــدا به چی من باید افتخار می کرد...؟!

بانو سه بار گفت : " اللهم عجل لولیک الفرج..."

از بار دوم، همکلامش شدم...

بقیه ی دعـــا هایش هم زیبا و شنیدنی بود... بدون هیچ بویی از خویشتن...!

سلامتی رهبر...

شفای مریضان...

عاقبت به خیری و خوشبختی همه...

حل شدن مشکلات خانواده ها...

ازدواج آسان و....

باید دوباره از آقـــا زاده تشکر می کردم...!

ضریح را می بوسم...

تشکر می کنم از این همه لطف و راهنمایی...

از این همه آدمهایی که سر راهم قرار می دهند...

از ین همه راه هایی که جلوی پایم باز می کنند...

از این همه جاهای خوب که دعوتم می کنند...

و باز هم دلم نمی آید که از این بنده ی خوب خــــدا ، دور شوم...

.

.

.

یک جایی خواندم :

" هیچگاه نگویید من ِ گناه آلوده کجا و مولای خوبی ها و پاکی ها..."

فکر که کردم ، دیدم درست گفته...!

شما هم هیچوقت نا امید نشوید...

ما اگر رسم معرفت نمیدانیم ، عیب ماست...

آقاهایمان ، خـــدایی هستند...

با معرفت وصبور و تنهـــا...

 

امام زمان عج

 

" یا علی "

 



نویسنده : منصوره فارسی
تاریخ : پنج شنبه 92/4/6
نظرات

 " بسم الله الرحمن الرحیم "

 

من ایمان دارم به این که آدم اگر طلبیده شود ، هیچکس قادر نیست جلوی رفتنش را بگیرد...!

البته ، مگر دارد ! آن هم : پدر و مادر و عدم رضایتشان است...

.

.

.

میخواستم قبل از رفتن ، بیام و بنویسم که :

آی مردم...! هوایی های مشهد...! دلتنگ ها...! دل شکسته ها...!

دست نکشید از دعا برای طلبیده شدن...

آقــــا رو صدا بزنید...!

آی مردم...!

آقـــا به من جواب داد...!

آقـــا من رو طلبید...

به مراد ِ دلم رسیدم...

میخواستم بیام و همه رو  توی شادیم شریک کنم...

امـــا همه چیز خیلی زود اتفاق افتاد...

الآن هم دیر نیست...!


آی مردم...!

اینقدر آقـــا رو صدا بزنید و بهش ســــلام بدید ، که جوابتون رو بده...

آقــــــا خیلــــــی خیلــــــی بخشنده و بزرگوارن...

مطمئنم آقـــامون ، برای هرکدوم از ما ، بیشتر از یه معجزه کنار گذاشتن...

دست از دعـــا نکشید...

.

.

.

اذن دخول را میخوانم و سعی میکنم کلمات را با درک ادا کنم...

توی صحن راه می روم و زیر لب  می گویم :

" زائری بارانی ام آقا، به دادم می رسی...؟!

بی پناهم ، خسته ام ، تنها ... به دادم می رسی...؟! "

و بعد ترش می گویم :

" ای حرمت ملجاء درماندگان...

دور مران از در و راهم بده... "

همینطور شعرهای دیگران را با زبان خودم برای آقـــا واگویه می کنم و خودم را به ایوان طلا می رسانم...

از آقــــا تشکر می کنم و ملتمسین دعا را ردیف می کنم و تا آنجایی که حافظه ام یاری می دهد، برای آقـــا اسم  می برم...

به ضریح خیره می شوم و به آقـــا می گویم :

" خودتان که همه چیز را می دانید...! من چه بگویم...؟! "

.

.

.

قصد کرده بودم  دیگر بروم...

حتی دعای وداع را هم خوانده بودم...

داشتم به سمت بست نواب صفوی می رفتم ، که صدای اذان بلند شد و دلم را نگه داشت...

توی مشهد ، حرف باید حرف ِ دل باشد...!

می ایستم به نماز...  همردیفم هم یک خادم...

آفتاب خیلی سخاوتمندانه می تابد...!

سر به سجده که می گذارم ، پیشانی ام می سوزد...

نا خود آگاه ، یاد این روایت می افتم که :

" شیعیان گناهکار بخشوده خواهند شد ، امـــا...

بر پیشانی هایشان مهر هایی است که  هر کس آن را ببیند ،

آنها را باز خواهد شناخت..."

( البته : نقل به مضمون...)

.

.

.

به قول بـــابـــا :

کاش به جایی برسیم ، که وقتی میگیم : " السلام علیک یا علی بن موسی الرضا ... "

آقـــا خودشان بیایند و بگویند : " و علیکم السلام... "

.

.

.

آقـــا...!

انگار کنید من آهو هستم...!

مرا صید کنید...! شکارم کنید... اسیرم کنید...

امـــا ، رهایم مکنید ، که طاقت دوری شما سخت است...

.

.

.

باید دعـــا کنیم تا اجابت شود...

دعـــا ؛ برای ظهـــور کنیم...

کبوتر ِ حرم

 



نویسنده : منصوره فارسی
تاریخ : شنبه 92/4/1
نظرات

  " به نام خــــدا "

 

پارسال ، یه همچین شبی ، بارون میومد...!

مثل الان...!

پارسال یه همچین شبی ، من خیلی خوشحال بودم...

مثل همین الان...!

 

ســــلام اولین روز ِ اولین ماهِ دومین فصل ِ سال...!

سلام تیر ماه ِ عزیز...

عرض ارادت...!

ممنون که آمدی...

 و خـــدا را شکر که من هستم و تو را دیدم...

 

چقـــدر خاله بودن خوبه...!

حتی مجازیش...!

اشکالی نداره که من هیچوقت خاله ی واقعی نمی شم...!

مهم اینه که فعلا من یه خواهر زاده دارم ، که الان ، یک ساله شده...!

و قراره زودتر از عمه ، بگه " خاله " ...!

 

چقدر قشنگ که اولین روز ِ تیر هم ، مثل اولین ِ روز ِ اردیبـــهشت ، با باران شروع شد...!


بچه