سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   
 
نویسنده : منصوره فارسی
تاریخ : دوشنبه 92/2/30
نظرات

دلتنگـــم...

دلتنگ حضرت شمس الشموس...

آقـــــــــا...

گمان بر که  من هم آهوی  اسیر در دامم...

آقـــا... اسیرم... در گناه اسیرم... در دنیا غرق شده ام...

آقــــا...

نجاتم می دهی...؟!

می دانم که نجاتم می دهی...

تو  مونسی دلسوز،پدری مهربان و برادری همدل هستی – به گفته ی خودت –...

 حضرت نور... ضامن دل های اسیر... ناجی غرق شدگان دنیا...

دلتنگــــــــم آقـــــــــــــا...

خیــــلی دلتنـــــــــگ...

به وسعت مهربانی ات آقا ، امید دارم به دیدار دوباره...

می طلبی این آهوی مضطر را...؟!

من ، هنوز هم یادم هست  عهد هایی که با هم بستیم...

شما خوش قول بودی و من،  سعی خودم را کرده ام که خوب باشم...

آقـــــــــا...!

هوس تجدید عهد کرده ام...

.

.

.

آذر ماه بود که مشرف شدیم مشهد الرضا...

مهم نیست که آذر بود...!

مهم این است که محـــرم بود...

تاسوعا بود... عاشورا بود ... و مادر جوار حرم شاه طوس بودیم...

مهم نظر لطف حضرت ضامن بود ، که شامل حال ما هم شد...

.

.

.

ظهر عاشورا بود و ما ، برای وداع رفته بودیم...

جمعیت غوغا می کرد...

دستم به ضریح نمی خورد...

تلاش بیشتری نکردم...

روبه روی ضریح ایستادم... چشمانم را بستم و حرف هایم را شمرده شمرده  به آقا گفتم...

آقا حرف هایم را می شنید و من می دانستم که اشک هایم را خریدار است...

حرف هایم زیاد بود... آنقدر زیاد که  حواسم از ساعت پرت شد و بچه ها ندا دادند که زمان وداع به اتمام رسیده...


حرف هایم که تمام می شود ، به آقا می گویم ، کاش می شد بر ضریحت بوسه می زدم...

کاش می شد با بوسه ام ، ارادتم را کامل کنم...

به در حرم که می رسم،  بغضم دوباره می ترکد و اشک هایم روان می شوند...

درب حرم را نگاه می کنم و به آقا می گویم :

" دستم به ضریحت نرسید اما من ، بوسه بر درب حریمت می زنم ..."

شاید همین هم از سرم زیاد باشد امام مهربانی...

درب طلایی را با تمام وجودم می بوسم و بیرون می آیم...

نسیم حرم ، رد اشکم را خنک می کند..  چه بوسه لذت بخشی بود...

به کبوتر ها خیره ام که  جمله ی رهگذری  توجهم را جلب می کند :

" می گن در های حرم ، حکم دست های امام رو داره... "

امام رضا