سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   
 
نویسنده : منصوره فارسی
تاریخ : دوشنبه 92/3/27
نظرات

  " بسم رب الشهداء و الصدیقین "

 

گاهی وقت ها ، دلت که پر می شود از دست زمانه و خسته و دلگیر می شوی ، دلت می خواهد بیایی نت و یک غم نامه ی بلند بالا بنویسی ، تا همه بفهمند درد داری...

 خیلی ناگهانی ، به فاصله ی یک نصفه شب تا اذان صبح ، اتفاقاتی در درونت رخ می دهد که تو را امیدوار می کند و کم کم بر درد ها و زخم هایت مرهم می گذارد...

اما...

همان مرهم ها ، یک درد جدید را برایت می سازند...

دردی که درمانش  را فقط عده ی کمی می دانند...

و آن عده ی کم هم ، فعلا در دسترس نیستند...

یعنی در دسترس آدم های عادی نیستند...

طبیب هایی که شاید  فقط ، نام " شهید " شایسته شان باشد...

این طبیب ها زیادند...خیلی زیاد...

اما ، اینکه بتوانی بهشان برسی و آنها مداوایت کنند ، آسان نیست...

 

این ها همه مقدمه است...!

مقدمه ای که نمی دانم چگونه باید تمامش کنم و بروم سر اصل مطلب...!

مقدمه همچنان ادامه دارد ، اما من بلد نیستم کاملش کنم...!

اصل مطلب را که خواندید ، خودتان کاملش کنید...

.

.

.

چندی پیش ، تصمیم داشتم از همان غم نامه های الکی بنویسم...!

اما ، نمیدانم چه شد که تا راه افتادم به سمت کامپیوتر ،  نگاهم به گوشه ی اتاق روانه شد و صاف ، خورد به هدف...

هدف ، پلاستیک سبزی بود ، که  لوگوی انتشارات روایت فتح را داشت...

درست همان پلاستیکی که روزهای اول تعطیلات تابستانی ، دنبالش گشتم و پیدایش نکردم...!

کمی بیشتر به نا بینا بودن خودم ایمان آوردم و با لبخند  به سمتش رفتم...

یادم افتاد سر امتحان زبان بود که کتاب شهید چمران را از داخلش برداشتم و پلاستیک را گذاشتم گوشه ی اتاق...

کتاب ها را دانه دانه در آوردم ...

یــــادگاران ِ شماره ی 22

کتـــاب احمدی روشن...

این را می خواستم به برادرم هدیه کنم... اما الان ، فقط قرضش می دهم...!

 

شهیدان ، دنیای بزرگی دارند...

این دنیا و آنچه ما می بینیم و می خوانیم ، فقط یک کم از دنیای آنهاست...!

می دانی...

الان از آن وقتهایی است که قحطی واژه می شود ...!

از آن وقت هایی که به لال بودن خودم ایمان می آورم...!

دلم می خواد مقدمه چینی کنم و بگویم چه شد که این شد...

اما انگار " او " دوست ندارد کس دیگری ، جز خودم و خودش و او و خــــدا ، بداند...

پس دیگر نمی گویم...

برویم سراغ یک اصل مطلب ِ دیگر...!

.

.

.

به این مطلب دل بده و بخوان...!

به نظرم تکان می دهد دل و روح آدم را...

این ، همان مرهمی است که  گفتم...

همانی که زخم دلم را خوب کرد و زخم روح و جانم را ، جـــلا داد...

.

.

.

از آدم های سیاسی کشور زیاد انتقاد می کرد. می گفت : " فلان کار اشتباه بوده ، فلان کار درست بوده. "

بهش می گفتم : " تو که هیچ کس رو نذاشتی بمونه ، آخر سر طرفدار کی هستی ؟! "

می گفت : " فقط آقا ، هر چی آقا بگه... "

گاهی وقتا که دلش می سوخت ، می گفت :

" آرزوم اینه سرم رو بذارم روی سینه ی آقا و درد دل هایی رو که نمی تونم به کسی بگم ، به آقا بگم..."

***

علیرضا دست انداخته بود گردن آقا ، سرش را گذاشته بود روی سینه اش...

آقا گفتند : " عصای مرا بگیرید ." عصا را داد دست محافظ و علیرضا را بغل کرد...

***

" شهیــــد عزیز ما ، مصطفی احمدی روشن ... شهادتش دل ما را سوزاند..."

بغض نشسته بود توی گلوی آقا...

علیرضا احمدی روشن

.

.

.

لطفا از این کتاب ها بخوانید...

در دنیا وقت کم است...

توی بهشت اینقدر حوری و پری مونث و مذکر و فرصت عشق بازی هست ، که بتوانید نقش اول هزار تا رمان عاشقانه باشید...

اما در دنیا ، اگر این دست آدم ها رانشناسید ، نمی توانید بروید و وارد گروهشان بشوید...

یعنی بهشت و حوری پری ها هم ، پر...!

 

اصلا بگو ببینم ، تو می دانی شهید احمدی روشن ، چه کاره بود...؟!

اصلا می دانی که چــــرا شهیــــد شد...؟!

می دانی  کلامش ، اخلاقش ، رفتارش چگونه بود...؟!

چند بار به چشم های علیرضا نگاه کرده ای...؟!

 

نا مردی است اگر حالا از " شهیــــد رضا قشقایی " و " شهیــــد داریوش رضایی نژاد " و " شهید مجید شهریاری " و امثالهم  و غربت فرزندانشان یادی نکنیم...

 

 

شهـــدا ، نمرده اند... تمام نشده اند...

راه شهادت هم هنوز باز است...

شهـــدا هر روز متولد می شوند...

در تو ، در او ، شاید هم در من...

شهـــدا امثال مصطفی هایی هستند که ما هر روز می بینمشان و از کنارشان رد می شویم ، حتی با آنها صحبت و زندگی می کنیم ، اما ، از آن ها هیچ نمی دانیم...

.

.

.

اگر طولانی بود ، نا تمام بود ، نا منظم بود ، بد قلم بود...

به بزرگی خودتان ببخشید...

از آدم تب دار که انتظاری نمی رود...

امیدوارم توانسته باشم ، پیامم را برسانم...

البته پیام " او" را ...


" یا علی "