سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   
 
نویسنده : منصوره فارسی
تاریخ : شنبه 92/8/11
نظرات

 " بسم الله الرحمن الرحیم "


باران...

باران...

باران...


من ؛

که از خوشحالی ِ بارش باران  جیغ می زنم و برای همه می خوانم :

" حکمت باران در این ایام می دانی که چیست ؟!

آب و جارو می شود بهر محرم کوچه ها..."

من ؛

که ایستاده ام زیر بارش رحمت الهی و با خودم فکر می کنم شاید همین نقطه که من ایستاده ام ، دقیقا وسط ِ آسمان باشد...

من ؛

که ایستاده ام زیر باران و " امن یجیب " می خوانم و لبخند می زنم...

من؛

که  رو به کلاغ ِ نشسته روی لبه ی دیوار می گویم سعی می کنم دوستش داشته باشم...!

من ؛

که هوس کرده ام مرغ ِ عشق باشم و  پرواز کنم ، تا خود ِ خـــــدا...

من ؛

و جنونی که در این نزدیکی است و رابطه ی مستقیم دارد با باران...

من ؛

و تب ِ تعریف شده ای که منتظرش هستم...


باران...

باران...

باران...


"آن مرد در باران آمد"  مال ِ دوران بی دغدغگی بود...

این روزها ؛ باران که می بارد ، زیر لب می گویم :

" آن مرد ، در باران می آید..."

و شک ندارم که می آید...

نمی دانم وقتی باران می بارد؛ می آید ،

یا وقتی که او می آید ، باران می بارد...

فقط می دانم بیشتر از هر کس دیگری دوستش دارم...

و همین درد ِ عشق ، ما را بس است...

 

مرغ عشق

 

" اللهم عجل لولیک الفرج..."