سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   
 
نویسنده : منصوره فارسی
تاریخ : دوشنبه 92/1/12
نظرات

 

اذان را که می گویند، انگار خدا دارد صدایم میکند...

نه از بیرون... از درون... از جایی کنار رگ گردن، که به گوش هم نزدیک است و صدایش را واضح می شود شنید...

دارد آرام زمزمه میکند که :

" ای بنده ی من ! میان هیاهوی این دنیای فانی، برای من هم وقت داری...؟!

برای منی که از همه به تو نزدیک ترم...؟!

منی که تو را آفریدم و به خودم احسنت گفتم...

منی که برترین هایم را در تو متجلی کردم...

منی که عشق را به تو سپردم...

بنده ی من ! کمی هم با من سخن بگو... فقط به اندازه ی چند رکعت عاشقی کردن با من...

همین... "

خجالت می کشم از اینکه او دعوتم کرده و من برای مشرف شدن خدمتش ناز کنم...!

وضو می سازم و آب وضو را خشک نمی کنم...

چادر سفید گلدار را سر می کنم و خودم را برای صحبت کردن با معشوقم آماده می کنم...

" قربهً الی الله "

کم کم و آرام آرام حرفهایی را که خودش یادم داده، برایش میگویم...

میخواهم بندگی کنم... نمیدانم می شود یا نه...!

سجده می کنم... مهر تربت خیس میشود...

نفس عمیق می کشم...

باز مجنون میشوم...

اصلا عشق میکنم با این بو...

فقط بوی تربت و نرگس است که اینگونه مستم میکند...

بر میخیزم... لبانم حمد میخواند و فکرم کوچ کرده به کربلا...

دوباره سجده ، دوباره بوی تربت نم خورده ، دوباره عاشقی...

نمیدانم خدا نمازم را قبول می کند یا نه...؟!

نمیدانم زمین بودم، هوا بودم، کربلا بودم...؟!

نمازم که تمام می شود، از خدا معذرت میخواهم...

توبه نمی کنم اما...! اصلا دعا میکنم این بو همیشه باشد...!

شک ندارم خدا این دعا را دوست دارد...!

شک ندارم خدا هم بوی تربت نم خورده را دوست دارد...!