سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   
 
نویسنده : منصوره فارسی
تاریخ : دوشنبه 92/5/28
نظرات

     " بسم الله الرحمن الرحیم "

 

روزی چندین بار خودم را توی آینه نگاه می کنم...!

گاهی نگاهی گذرا... گاهی یک نگاه عمیق...

بعد ، یک لبخند پهن می نشانم روی لب هایم و به عکس توی آینه می گویم :

" بگو خـــــــــــدا رو شکر... "

بعد ، من و عکس ِ توی آینه بلند می گوئیم :

   " حضرت خالق! شکرت...

شکرت به خاطر این خوش بختی ِ روز افزون...

ممنون که دوستم داری...

و ممنون تر که اجازه دادی دوستت داشته باشم... "

بعد مدام خوش بختی هایم جلوی چشمم رژه می روند...!

پشت سرشان ، آرزوها یم می آیند و عرض اندام می کنند...!

بعد تصویر کسانی که دوستشان دارم و خاطرات ِ خوب و گاهی هم بد و ...

و همینطور نگاهم گره می خورد به چشمان ِ عکس ِ توی آینه و غرق ِ تماشای دریای قهوه ای ِ چشمان ِ خودم می شوم...!!!

با خودم فکر می کنم ، چقـــدر خوب که دریا ، آبی است...!

چشمـــان ِ من ، قهوه ای...!

شاید برای همین است که من خیلی کاکائو دوست دارم...!؟!

و نان ِ بربری...!

و چوب ِ تازه و مغازه ی نجاری و بازار گل را...!!!

و این دفعه ؛ یک قهقهه  ی بلند...!

و چه لحظه ی ضد حالی است ، آن لحظه ای که یک نفر ناغافل  در اتاق را باز می کند و می آید و خلوت ِ نیمه فلسفی من را به هم میزند...!!!

مخصوصا اگر مامان ِ از جان عزیز ترم باشد و نگاه ِ خندان و نیمه نگرانش...!!!

و بعد ؛ دعـــایش برای سلامتی ِ همه ی بیماران...!!!

و من ِ مجنون ، که زل می زنم به چشمان ِ دخترک ِ ضد ِ حال خورده ی توی آینه ، که مادرش را از توی آینه تماشا می کند...!

و بعد برای آینه ، ابرو بالا می اندازم و شروع می کنم به بلند خندیدن...!!!

اینقدر می خندم که مامان خسته بشود و از اتاقم برود...!!!

بعد ، خودم هم از آینه دل می کنم و می روم سراغ ِ کارهای دیگر...!

 

 آینه

 

این بود یک سکانس  از  یک روز خیلی معمولی ، از زندگی ِ قشنگ ِ من...!!!

 

تقدیر :

از غزل بانو ؛ به خاطر ِ قلم زدن ِ خاطره ی خیالی مشترکمان ، و لبخند ِ عمیقی که روی لبانم نشاند...

از پلی و هدی و فلفل و مهـــا و ضحی و سارا و کوثر و متی و قیچی و باغ ِ انگلستان ! که خاطره ی خیالی مشترکمان را زیبا کردند...

و از همه ی دوستان و اطرافیانم ؛ به خاطر ِ بودنشان...

 

و بیشتر از همه : از خــــــدای مهربانم ، که فرصت ِ بودن و لذت بردن از زندگی رو ، به من عطا کرد...

 

التمــاس دعـــا

" یا علی "




نویسنده : منصوره فارسی
تاریخ : سه شنبه 92/5/15
نظرات

   " بسم الله الرحمن الرحیم "

 

درسته که  " هر اومدنی ،  یه رفتنی داره " ، امـــا...

بعضی رفتن ها ، عجیب دل ِ آدم رو می سوزونن...

همون آمدن هایی که ، با اومدنشون ،  بغل بغل خیر میارن و

حتی با رفتنشون ، آثار خیرشون باقی می مونه و زندگی رو شیرین تر و زیبا تر می کنه ، و آدم رو امیدوار تر...

و گرنه ،  اون اومدنی که هیچ تاثیری نذاره که مساوی ِ نیومدنه...!

کاش ، اومدن ما آدم ها هم ، از جنس ِ اون اومدن هایی باشه که بقیه رو امیدوار می کنه و زندگیشون رو زیبا تر...

.

.

.

اوایل ماه ِ مبارک که می رفتیم مدرسه ، هوا خیلی گرم تر از الان بود...

زبون ِ روزه سر کلاس نشستن ، هم برای ما سخت بود ، هم برای اساتید...

خدا خیر کثیر بده به معلمای دین و زندگی ، که همیشه با یه حرف آروم ، یه توصیه ی قشنگ ، یه یاد آوری به موقع ،

آدم رو فکری می کنن ، تا به یه نتیجه ی خوب توی ذهنش برسه...

استاد ما هم ، اون اوایل ماه ِ مبارک ، یه توصیه ی قشنگ کرد...

توصیه ای که شاید الان ، بیشتر بشه درکش کرد...


"  هر وقت روزه داری و تشنگی بهتون فشار آورد...

هر وقت تو دلت آرزو کردی کاش زود تر تموم بشه ماه رمضون و روزه داری...

هر وقت خسته شدی ، از مهمونی ِ خــــدا...

برو صحیفه ی سجادیه رو بردار و

دعــــای وداع حضرت رو بخون...

برو بخون ، فقط ببین حضرت چه جور ناراحت ِ  تموم شدنِ  ضیافت ِ الهی اند...

برو بخون ، اون وقت اگه روت شد ، بازم بگو : کاش زود تر تموم بشه... "

 

داره تموم میشه...

و این دعــا ، عجیب ، قلب رو منقلب می کنه...

بخوانید لطفا...

امام سجاد

 

ماه ِ خـــــدا...

نمی دانم ، ما ، مهمان ِ تو بودیم ،

یا ، تو مهمان ِ ما...

شنیده بودم ، مهمان برکت می آورد ، اما...

تو بامیزبانی ات ، برکت را نه فقط به سفره هامان ،

که به دل ها و فکر ها و جان هامان ، آوردی...

میزبان ِ خوب ِ میهمانی ...

آرام تر قدم بردار...

هنوز ، خیلی ها ، تمنای حضور سر ِ این سفره را دارند...

ممنون که آمدی...

و خــــدا را شکر که ما بودیم ...

انشاءالله ، سال دیگر اسممان در لیست مهمانان ِ ویژه باشد...

رمضان المبارک

میزبان ، مثل ِ همیشه ، شنونده ی نجواهای صادقانه ی ماست...

آمین گوی دعــــا های هم باشیم...

 

 " التماس دعــــا "

" یا علی "

 



نویسنده : منصوره فارسی
تاریخ : سه شنبه 92/5/8
نظرات

   " بسم الله الرحمن الرحیم "

 

همیشه گفته ام ، باز هم می گویم :

خــــدایا ! شکرت که ما شیعه ایم...

شکرت که در اذانمان ، شهادت می دهیم که " علی" مولای ما و حجت توست...

شکرت که نبضمان با آهنگ ِ یا علی می زند...

شکرت که از بچگی ، با اسم علی ، قد کشیدیم و از همان بچگی ، از خودش یاری میخواستیم...

شکرت که اهل کوفه نیستیم...

خـــدای عزیزم ، به عظمت به اسم علی ، شکرت...

.

.

.

مولا جان...

علی جانم...

تو می روی...

و تمام کوفه ؛ نه ...

تمام شبه جزیره ی عربستان ؛ نه...

تمام مردم ؛ نه...

تمـــــامِ هستی، یتیم می شود...

تو می روی...

بی آنکه لحظه ای ، بدی کرده باشی به کسی...

تو می روی ...

و زینب را به حسن و حسین ، و همه را به خـــــدا می سپاری...

تو می روی...

و کعبه  را عزادار مولود خویش می کنی...

تو می روی...

و مظلومیت به یادگار می گذاری و عدالت و صبوری...

تو می روی ...

و به یتیم بودن ، معنی بدیعی می بخشی...

تو می روی ...

و مردم ، تازه می فهمند ، که علی، همان جانشین ِ راستین بود...

تو می روی ...

و شهادت ، زاده می شود...

تو می روی...

و ماه و چاه، تا ابد ؛ هم قافیه ی آه می شوند...

 

علی جان...

تو ؛ سالهاست که رفته ای...

چاه ها ، همان چاه ها هستند...

اما ، آه ها ؛ نه...

نخل ها ، همان نخل هاست...

اما ، خرما ها ، دیگر شیرین نیستند...

کوچه ها ، همان کوچه ها هستند...

اما ؛ خانه ها و در ها ، نه...

 

بی تو ، تمــــام ِهستی ، فقط حفظ ظاهر می کند...

کاش اینقدر مظلوم نبودی آقـــــای عالم...


امام علی

 

مولا جانم...

سلام ِ ما را به بانو برسان...

جای شما بی شک خوب است...

 برای جایگاه ما گناهکاران دعــــــا کن مهربان پدر...

آقــــــا...!

به حرمت ِ این شب ها قسمت می دهم :

 ضامن و شافع ما باش...

آقــــا...!

خـــدا ناز ِ شما را بیشتر از ما خریدار است...

شما ناز کن...

ما نیاز ، آغاز می کنیم...

.

.

.

شده ورد ِ سحر های قدرم :

" یا علی "  گفتیم و عشق آغـــاز شد...

.

.

.

التماس ِ دعا...

 

" یا علی "



نویسنده : منصوره فارسی
تاریخ : یکشنبه 92/5/6
نظرات

 

   " بسم الله الرحمن الرحیم "

 

این شبِ ها ، شب بخشش است و مغفرت...

شبِ  آمرزیده شدن و خــــدایی شدن...

شب ِبارش رحمت خــــداوند و غرق شدن ِ ما در آن...

کاش چتر گناه را ببندیم و با لبخند ، به استقبال این باران برویم...

.

.

.

آقـــا جانم...

می دانم که شبی ، نیمه شبی ، توی هیئتی ، مسجدی ، مجلسی ...

میان ِ اشک و عزاداری و توبه و استغفار...

می آیی و دستی ، گوشه ی عبایی ، نیم نگاهی ، از سرم می گذرانی...

من ؛ فقط دل خوشم به آن لحظه...

به تویی که مرا می شناسی... تویی که مرا ، بهتر از من ؛  می شناسی...

فقط... ای کاش...

زود تر می آمدی...

.

.

.

این روزها ، وقتی دعـــای فرج می خوانم ، دلم بیشتر از همیشه می لرزد...

آدم ِ خوبی نیستم که بگویم ، از درک این دعـــا و غیبت آقــــا ست که دلم می لرزد...

نه... متاسفانه ؛ نه...

فقط ، دلم از این می لرزد که نکند ، به حرمت این شبها ، دعـــایم بگیرد...؟!

دعـــای من که نه... دعــــای همه ی مردم بیدار ِ این روزها...

بعد ،  رعشه می گیرم و می لرزم از این که هنوز آماده نیستم ...

از اینکه هنوز ؛  فقط حرفم...

هنوز ، زنبور ِ بی عسلم...

هنوز...

.

.

.

ته ِ همه ی دعــــا هایمان بگوییم :

خــــدای مهربان ِ مهدی ،  به حق ِ مهدی ،

اول ؛ ما را آماده ی ظهور کن و لیاقت ِ درک ِ آقـــا را عطایمان کن،

بعد ، مهدی را  برسان...

 

امام غریب

( شعرِِ ِ توی عکس را بخوانید... )

 

خوبان ِ خـــدا...

نازنین بندگان...

بدی هایم را ، به خوبی ِ خودتان ، ببخشید...

التماس دعـــــای فراوان ، در این شب های اجابت...

 

"یا علی "



نویسنده : منصوره فارسی
تاریخ : سه شنبه 92/5/1
نظرات

  " بسم الله الرحمن الرحیم "

 

دلتنگی ، شاید یک چشمه از احساسات خــــدا باشد...

حسی که عجیب ، عجین شده با حال و هوای این روزهایم...

.

.

.

دیروز ، خیلی تشنه شده بودم...

تشنه و بی طاقت...

لحظه شماری می کردم برای شنیدن صدای اذان...

برای لحظه ی افطار... برای نوشیدن آب...

چقدر سخت بود ننوشیدن آب ، در حالیکه مشت هایم لبریز از آب بودند...

چقدر نمــــاز خواندن با لب تشنه سخت بود...

چقدر سخت بود تجربه ی  راه رفتن زیر آفتاب ِ ظهر ِ  تشنگی...

اما ؛

چقـــــدر ، شیرین و لذتبخش بود ، تحمل این همه سختی ، به عشق ِ یک نیم نگاه حضرت حق...!

 کم کم ، شاید بفهمم چرا حضرت زینب ، آن همه سختی را ، زیبایی تفسیر کرد...

کاش بفهمیم... لایق درکش شویم...

و چقدر لحظه ی اذان و افطار ، خجالت کشیدم ، از آقــــایی که می دانم همیشه نگاهم می کند ...

آقـــایی که همه ی احوالاتم را می داند ، بی آنکه لب به شرح احوالم باز کنم...

آقـــایی که دستم را ، دلم را ، افکارم را ، می خواند و می داند...

آقــــایی که ، یه گمانم ؛ دلش تنگ است...

و غیر از خـــدا ،  هیچ کس را ندارد...

الهی و ربی ، من لی غیرک

.

.

.

دلم تنگ است برای میهمانی 4 سال پیش ، که میزبان شدم، در جایی که خودم مهمان بودم...!

 زمان ، چقـــدر زود می گذرد...

کاش دوباره ، قسمتم بشود ، مهمانی 4 سالِ  پیش ِ  امامزاده علی اکبر...

.

.

.

خـــــــــدا ، خیلی دوستم دارد...

میـــــدانم...!

پز نمی دهم...! اغراق هم نمی کنم...!

خـــــدا ، همه ی بنده هایش را خیلی دوست دارد...

اما ، حال و هوای این روزها ، بیشتر به یادم می آورد که خـــدا ی بزرگ و مهربان و بخشنده ام ، مدام نگاهم می کند و چشم از تماشای من بر نمی دارد...

خوشبختی را ، این روزها، در اوج ِ دلتنگی ها، خوب تر از همیشه حس می کنم...

.

.

.

خــــــــــــــدایا...!

چه خوب نمک گیر می کنی ما بنده های گناهکار را ، با محبت های بی دریغ و بخشش های بی اندازه ات...

امید که بتوانیم ، ذره ای بندگی کنیم برایت...

امید که ببخشی ما را ، به حق این ماه ، و نان و نمکی که از سفره ی مهربانی ات خورده ایم...


وای اگر بگذرد این ماه و نبخشی ما را...

 

" یا علی "