" بسم رب المهدی "
دلم گرفته بود و کمی عصبی بودم...
نمیدانستم چگونه می شود یک آدم سرکش و یاغی را، رام کرد...!
انگار خدا میخواست، کمی نشانم بدهد که چرا سید علی اینقدر روی " بصیرت " تاکید دارد...
انگار میخواست نشانم بدهد بی بصیرت یعنی چه... غافل و جاهل یعنی چه...
اینقدر ناراحت و عصبانی شده بودم که ، دلم میخواست، همین الآن امام زمان ظهور کند و تمام بی بصیرت ها را از میان بردارد...
تا به این خواسته ام فکر کردم، دلم لرزید...
صادقانه بگویم، ترسیدم... خیلی زیاد ترسیدم...
با خودم گفتم: از کجا معلوم من هم جزء همین بی بصیرت ها نباشم...؟!
حرفم را پس گرفتم...!
توی دلم زمزمه کردم : مهدی جانم... ببخشید...
دوباره احساس کردم خدا می خواهد غربت صاحب الزمانم را نشانم بدهد...
و چقدر تلخ است صاحب زمان باشی و غریب باشی... 313 یار قابل نداشته باشی...
ما که منتظر نیستیم... منتظر نماییم... ما هنوز معنی واقعی انتظار را نفهمیده ایم...
هنوز مهدی را نشناخته ایم...
منتظر، ما نیستیم... منتظر، مهدی است...
او منتظر است که ما منتظر شویم، تا بیاید...
او 313 یار را از لحاظ کیفیت جدا می کند... نه از لحاظ کمیت...
شیعیان...! مهدی غریب است...
صدای " هل من ناصر ینصرنی " اش را نمی شنوید...؟!
آقا جان...! حق داری نیایی...
ما را ببخش... خودت دستمان را بگیر و از نو تربیتمان کن...
ما را بشکن و از نو بساز... آنطور که میخواهی بساز... آنطور که باید باشیم بساز...
مهدی جان...! شرمنده ام...
برای خودم معنی می کنم نوشته ی کوچک زیر عکس را ...
به انتظار ایستادن، یعنی منتظر واقعی بودن...
یعنی ایستاده باشی که تا آقا در را کوبید، بروی و در را باز کنی و ایمان داشته باشی اوست که پشت در منتظر است تا در به رویش وا کنی...