" به نام حضرت دوست "
من ، دلگیرم از این همه شلوغی پایتخت...
دلگیرم از این همه ساختمان های بلند و بی قاعـــده ...
از این همه آلودگی های هوا و صوت و دل و اجتماع ...
دلگیرم از این همه آدمک های سنگـــی...
از بی مهـــری ها... از غفلت ها...
از دل شکستن هایی که عــادی شده...
از لبخندهایی که مصنوعی اند و یاد هایی که خالی از خدا هستند...
از اینکه ادب فراموش شده و زیر دست و پاست...
از اینکه قرآن فراموش شده...
خـــــدا فراموش شده...
ازدست این انسان نماهای فراموش کار ، دلــم گرفته...شکسته... به تنگ آمده...خسته شده...
من از این سیـــاره دلگیــــرم...
دلم یک جای بهتر میخواهـــــــد....
یک جای بکر و تازه و قشنگ...
جایی که لبخند ها بوی گل محمدی بدهد...
حرف ها ، بوی خــــدا بدهد...
قدم ها ، برای خـــدا برداشته شود...
دل ها ، فقط جایگاه خـــدا باشد و دوستداران خـــدا...
آدمها ، رنگ و بوی خـــدا داشته باشند...
زمین ، آن اوایل بهترک بود...!
دلـــم کــــوچ می خواهــــد ....
یک کوچ جانانه ، از زمین ، تــــا خــــــــــدا...
تا اینکه...
یک نفر از تبار خورشید ، بیاید و دوباره ، این زمین را ، گرم کند...
یک نفر بیاید و دست بر زمین بکشد و آنرا دوباره آباد و آماده کند...
آباد برای زندگی...
آماده برای بندگی...
من ، از همین ویرانی های این زمین خسته شده ام...
از اینکه ، آن یک نفر را هم ، مثل خیلی چیز های دیگر فراموش کرده ایم...
من ، خسته شده ام از سرگردانی و گمگشتگی...
میخواهم ، زود تر پیـــدا شوم...
آقـــا جان...
من در برابر شما ، لال تر از آنم که بخواهم از خودم حرفی بزنم...
از زبان سید علی مان ، که می دانم خیلی دوستش دارید ، می گویم :
" ای سید ما ، ای مولای ما ، دعا کن برای ما..."
آقـــا ی روشنایی...
برایمان دعا کن...
دعا کن دل هایمان روشن شود به نور شما ، به نور ولایت ، به نور یاد خـــدا...
حضرت خورشید...
می شود دلـــــم را دوباره گــــرم کنید...؟!
این روزها دلـــم ســــرد و بی تاب شده ...
خسته و آشفته...
یک شعاع از نور شما ، حالش را خوب می کند...
یخ هایش را ذوب می کند... تنگی هایش را برطرف می کند...
ذره های خرد شده اش را به هم می چسباند...
صبــــــــرش را زیاد تر می کند...
میشــــود به دلم بتابید...؟!
" اللهـــم عجـــل لولیک الفــــرج..."