" بسم رب الشهداء والصدیقین "
تنها آمده بود...
روی پله ها ی روبه روی ضریح نشسته بود و سرش را تکیه داده بود به مرمر های سبز و قهوه ای...
نگاهش را به ضریح دوخته بود و زیر لب زمزمه می کرد...
از تکان شانه هایش میشد فهمید که حال و هوایش بارانیست...
چیز زیادی از حرف های پیرزن مفهوم نبود...
تنها ، قسم هایش را می شنیدم...
تو رو به محمد... تو رو به علی... تو رو به حسین... تور رو به عزیزانت...
و هق هق و تکان شدید شانه ها...
دوباره صدایش را پائین آورد ، در حدی که فقط خودش و خــدا بشنوند...
خیره به گل های ریز و رنگی چادرش بودم و در فکر قسم هایش ، که دوباره صدایش اوج گرفت...
" برگــــرد .... پســـرم ، برگــــرد...
خــدا... برگـــرده... خــــدایا...
تو رو به محمد... تو رو به علی... تو رو به حسینت... تو رو به عزیزات...
خـــدا... یه خبـــری... چفیه ای... پلاکی...
پســــرم... برگــــرد... "
دلم میخواست در آغوش بگیرمش...
دست هایش را ببوسم ...
اشک هایش را پاک کنم...
به جای پسرش...
درد داشت... شنیدن این حرف ها ، درد داشت...
دیدن چشم های بارانی پیر زن...
دیدن عصای ترک خورده اش... دست های چروکیده و لرزانش...
تنهایی اش...
دل ِ پیر زن هم ، به گمانم درد داشت...
به اطرافم نگاه می کنم ...
همه ؛ آرام و بی تفاوت...
به پسر ِ پیر زن فکر می کنم...
به اینکه ، اگر او نرفته بود ، باز هم ، این مردم ، می توانستند اینقدر آرام و بی تفاوت باشند...؟!
اینقــــدر بی تفاوت نباشیم...
کمی هم به فکر امثال آن پیرزن باشیم...
به فکر درد هایشان... ضجه ها و تنهایی ها و قسم هایشان... عصا های ترک خورده شان...
و پسر های بی نشانشان...
*داستان نیست...!
واقعیتی قابل تامل است...