بهار که می آمد و نوروز، ما می رفتیم خانه ی عزیز جان و آقا جان و چند شب پیششان می ماندیدم...
شب ها، همگی توی بهار خواب عزم خواب می کردیم و یک ملحفه ( همان ملافه ی خودمان !) بزرگ سفید که مزین به شکوفه های ریز بنفش و صورتی بود ، روی خودمان می کشیدیم ...
من؛ همیشه کنار آقا جان میخوابیدم ... عادت داشتم در آغوش آقاجان به خواب بروم ...!
آقاجان دستم را در دستش می گرفت و با دست دیگرش موهایم را ناز می کرد...
این فرصت ها سالی دو سه بار پیش می آمد و من ، عاشق این لحظات بودم و هستم ...
همه که در خواب غرق می شدند ، تازه یادم می آمد که شب از نیمه گذشته و من و آقاجان هم باید بخوابیم ...!
آقاجان هم زود تر از من خسته می شد و شروع می کرد به لالایی خواندن برای نوه ی لوسش...
یا اینکه داستان تکراری خرگوش و مورچه را که گمانم خودش ساخته بود برایم تکرار می کرد ...
و من عاشق این تکرار بودم و هستم ...
و عاشق صدای آقاجان و دست های نرم و چروکیده اش که همیشه نوازشگرم بوده و هست ...
آقاجان باید آنقدر میگقت تا من خوابم ببرد ...!
و من ،
هیچوقت هیچوقت نفهمیدم آخر قصه ی خرگوش و مورچه ی ساخته ی آقاجانم ، چه می شود ...