سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   
 
نویسنده : منصوره فارسی
تاریخ : شنبه 92/4/15
نظرات

 " بسم الله الرحمن الرحیم "

 

آدمی ، همیشه فراموشکار است...!

خیلی وقت ها یادش می رود خیلی چیز ها را مدیون خیلی هاست...!

خیلی وقت ها یادش می رود ، خالقش خـــداست...

یادش می رود اشرف مخلوقات است...

و یادش می رود که باید منتظر واقعی باشد...

و حتی...

سپاسگزاری را هم فراموش می کند...

موجود عجیبیست انسان...!

.

.

.

من زائر شده بودم....

یعنی خواسته ام اجابت شده بود....!

پس حالا باید تشکر می کردم...

از همه ی آنهایی که زائر شدنم را مدیونشان بودم...

اول از همه ، خـــــدا...

بعد خود ِ امام رضا...

بعد؛ پسرش ؛ حضرت جواد...

بعد؛ برادرش ؛ صالح بن کاظم...

بعد هم آن آدم هایی که رفتنم را مدیونشان بودم...

همه شان ، از راه دور صدایم را شنیده بودند...

الا...

" صالح بن الکاظم "

من رفته بودم حرمش ، و از او خواسته بودم پا در میانی کند...

پا در میانی کند و سفارش مرا به برادرش بکند...

خواهش کرده بودم دعـــا کند زائر شوم...

او هم دعـــا کرده بود و حر فهایم را به گوش برادرش رسانده بود...

و گرنه ، من الان اینقدر خوشحال نبودم ...

باید حتما، حضورا از او تشکر می کردم...

تنها کاری که می توانستم برایش بکنم، همین بود...

.

.

.

پیشانی ام را به ضریحش چسبانده بودم و داشتم ازته دل از آقـــا زاده تشکر می کردم...

میخواستم دعـــا و خواسته ها را ردیف کنم و از او خواهش کنم که آمین گو باشد...

که صدای گریه ای سوزناک و از ته دل شنیدم...

دلم خیلی سوخت...

فکری شدم...

به آقــا زاده گفتم :

" برای خودم نه...!

حاجت دل این بانو را بده...

از صدای ضجه هایش معلوم است که سخت گرفتار است...

گره مشکلش کور است...

به شما پناه آورده یا صالح...

مثل من...

اجابتش کن فرزند ِکاظم... گره اش را باز کن برادر ِ رضا... 

نا امیدش نکن صالح جان... "

بعد هم فقط برای بقیه دعـــا کردم...

ته دلم با خودم گفتم :

" الآن خــــدا عجب حالی می کنه که بندش به جای اینکه همش واسه خودش دعـــا کنه ، داره برای غریبه ها دعـــا می کنه...! "

توی همین فکر و لذت بودم ، صدای پراز غم و التماس بانویی توجهم را جلب کرد...

درست دم گوش راست من زمزمه می کرد...

" اللهم عجل لولیک الفرج..."

با سوز می گفت...

دلم هری ریخت...

من به چی خودم مغرور شده بودم...؟!

به اینکه برای یه غریبه دعــــا کرده بودم...؟!

پس آن آشنای همیشه غریب را کجای دعـــاهایم طلب کرده بودم...؟!

خـــدا به چی من باید افتخار می کرد...؟!

بانو سه بار گفت : " اللهم عجل لولیک الفرج..."

از بار دوم، همکلامش شدم...

بقیه ی دعـــا هایش هم زیبا و شنیدنی بود... بدون هیچ بویی از خویشتن...!

سلامتی رهبر...

شفای مریضان...

عاقبت به خیری و خوشبختی همه...

حل شدن مشکلات خانواده ها...

ازدواج آسان و....

باید دوباره از آقـــا زاده تشکر می کردم...!

ضریح را می بوسم...

تشکر می کنم از این همه لطف و راهنمایی...

از این همه آدمهایی که سر راهم قرار می دهند...

از ین همه راه هایی که جلوی پایم باز می کنند...

از این همه جاهای خوب که دعوتم می کنند...

و باز هم دلم نمی آید که از این بنده ی خوب خــــدا ، دور شوم...

.

.

.

یک جایی خواندم :

" هیچگاه نگویید من ِ گناه آلوده کجا و مولای خوبی ها و پاکی ها..."

فکر که کردم ، دیدم درست گفته...!

شما هم هیچوقت نا امید نشوید...

ما اگر رسم معرفت نمیدانیم ، عیب ماست...

آقاهایمان ، خـــدایی هستند...

با معرفت وصبور و تنهـــا...

 

امام زمان عج

 

" یا علی "