" بسم الله الرحمن الرحیم "
دلتنگی ، شاید یک چشمه از احساسات خــــدا باشد...
حسی که عجیب ، عجین شده با حال و هوای این روزهایم...
.
.
.
دیروز ، خیلی تشنه شده بودم...
تشنه و بی طاقت...
لحظه شماری می کردم برای شنیدن صدای اذان...
برای لحظه ی افطار... برای نوشیدن آب...
چقدر سخت بود ننوشیدن آب ، در حالیکه مشت هایم لبریز از آب بودند...
چقدر نمــــاز خواندن با لب تشنه سخت بود...
چقدر سخت بود تجربه ی راه رفتن زیر آفتاب ِ ظهر ِ تشنگی...
اما ؛
چقـــــدر ، شیرین و لذتبخش بود ، تحمل این همه سختی ، به عشق ِ یک نیم نگاه حضرت حق...!
کم کم ، شاید بفهمم چرا حضرت زینب ، آن همه سختی را ، زیبایی تفسیر کرد...
کاش بفهمیم... لایق درکش شویم...
و چقدر لحظه ی اذان و افطار ، خجالت کشیدم ، از آقــــایی که می دانم همیشه نگاهم می کند ...
آقـــایی که همه ی احوالاتم را می داند ، بی آنکه لب به شرح احوالم باز کنم...
آقـــایی که دستم را ، دلم را ، افکارم را ، می خواند و می داند...
آقــــایی که ، یه گمانم ؛ دلش تنگ است...
و غیر از خـــدا ، هیچ کس را ندارد...
.
.
.
دلم تنگ است برای میهمانی 4 سال پیش ، که میزبان شدم، در جایی که خودم مهمان بودم...!
زمان ، چقـــدر زود می گذرد...
کاش دوباره ، قسمتم بشود ، مهمانی 4 سالِ پیش ِ امامزاده علی اکبر...
.
.
.
خـــــــــدا ، خیلی دوستم دارد...
میـــــدانم...!
پز نمی دهم...! اغراق هم نمی کنم...!
خـــــدا ، همه ی بنده هایش را خیلی دوست دارد...
اما ، حال و هوای این روزها ، بیشتر به یادم می آورد که خـــدا ی بزرگ و مهربان و بخشنده ام ، مدام نگاهم می کند و چشم از تماشای من بر نمی دارد...
خوشبختی را ، این روزها، در اوج ِ دلتنگی ها، خوب تر از همیشه حس می کنم...
.
.
.
خــــــــــــــدایا...!
چه خوب نمک گیر می کنی ما بنده های گناهکار را ، با محبت های بی دریغ و بخشش های بی اندازه ات...
امید که بتوانیم ، ذره ای بندگی کنیم برایت...
امید که ببخشی ما را ، به حق این ماه ، و نان و نمکی که از سفره ی مهربانی ات خورده ایم...
" یا علی "