" بسم الله الرحمن الرحیم "
نگاهم را دوخته ام به پسرکی که توی دل ِ سرسره لم داده و دارد برای خودش سخنرانی می کند!
بی خیال از همه ی دنیا...
من هم ،
روی تاب ، بی خیال شدم !
برای خودم شعر خواندم و رفتم تا آن بالا بالا ها...
آنقدر بالا ، که اگر خورشید اینقدر داغ نبود ،
حتما بغلش می کردم...
( عجیب تر از جنون های خودم ،
بچه ایست که مادرش را یادش می رود !
و از آن بچه هم عجیب تر ،
مادریست که فرزندش را فراموش می کند...! )
التماس دعـــــا