" بسم الله الرحمن الرحیم "
این روزها گرفتار حال عجیبی شده ام !
احساس می کنم مغزم از هرچه باید، خالی است !
حس می کنم تا الان هیچ کاری نکرده ام !
مدام به کتاب هایم خیره می شوم و با خودم فکر می کنم یعنی این همه کتابی که تا حالا خواندم بیهوده بوده ؟
بعد خودم را دلداری می دهم که :
" نه ! تو فقط کوچک تر از آن بودی که قوه ی تشخیصت کار کند و اولویت بندی عاقلانه و عاشقانه داشته باشی ! "
بعد دوباره " قرآن و نهج البلاغه و صحیفه ی سجادیه " را یک طرف می نویسم و توی ذهنم به همین ترتیب تیکت میزنم : " اولویت اول "
توی مترو ایستاده ام یک گوشه و سعی می کنم توی قرآنم غرق بشوم !
اول متن عربی،بعد معنی .
همینطور میخوانم و میخوانم و میخوانم...
حواسم خیلی به اطرافم نیست،
خانم بغلی ام دستش را میگذارد روی شانه ام و می گوید :
" میتونم یه خواهش بکنم ازت ؟"
لبخند میزنم و میگویم : " حتما ! "
و بعد متوجه صورت زیبای پر آرایش و حلقه ی کنار بینی اش می شوم !
می گوید :
" برای مامان من دعا کن ! الان بیمارستانه...
اسمش شهلا ست... "
مطمئنش می کنم که حتما دعا خواهم کرد...
و به قرآن توی دستم نگاه می کنم و به نویسنده اش فکر می کنم...
خدا جانم !
این جا برای از "تـــــو " نوشتن ، هوا کم است
دنیـــا برای از "تـــــو" نوشتن، مرا کم است...
پ.ن :
عده ی زیادی از بندگان خدا محتاج دعاهای نزدیک به استجابت شما هستند.
دریغ مدارید...
بنده ی حقیر را هم از دعای خیر فراموش نکنید...
یــــا علی خوبان خــــدا