سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   
 
نویسنده : منصوره فارسی
تاریخ : یکشنبه 94/1/30
نظرات

بسم الله الرحمن الرحیم 


کتاب را می کوبم توی سرم !‌

سرم را می کوبم توی دیوار !

جیغ ها را در گلو خفه می کنم !‌ ورقلمبیده می شود گوشه ای از گلویم !‌ از چشمهایم می زند بیرون !

می روم آب خنک سر بکشم ،‌بلکه حالم کمی طبیعی بشود !

آب می پرد توی گلویم !‌ سرفه میکنم !‌

الکی الکی وسط سرفه ها می خندم !

بعد دوباره بر میگردم توی اتاق !

سرم را فرو میکنم توی پتو و جیغ میزنم و میخندم !

کمی که آرام می شوم ،‌

می روم سراغ غزل بعدی !


می پرم توی یک خانقاه !‌

خانقاه مولانا جلال الدین محمد بلخی !

جلال الدین  یک ریز بداهه می سراید و می سماعد !

حسام الدین هم یک گوشه نشسته و با ذوق واژه های جلال الدین را یادداشت می کند !

ذوقش بالا میگیرد !

نفسش گوشه گلو گیر میکند ! 

دفتر چهارم را می کوبد توی سرش و  سرش را می کوباند به ستون خانقاه !

دفتر و قلم را گوشه ای می اندازد و می پزد وسط معرکه ی سماع و جایش را با من عوض می کند و با جلال الدین می سماعد !


حالا توی یک کوچه ام ! قرن هشت است !

سر کوچه ایستاده ام ! قدم اولم توی هواست که یک نفر از پشت سرم داد می زند :‌

«ای که از کوچه ی معشوقه ی ما می گذری !

بر حذر باش که سر می شکند دیوارش ...! »

میخندم  !

 رند است  دیگر ! رند ...!

دارم توی کوچه راه می روم و از دور بقیه ی  سخنان موزون رند را می شنوم که یکهو یک چیزی میخورد توی سرم و سرم می شکند و پرت می شوم !


پرت می شوم توی ترانه های خیام !

همه چیز خوب پیش می رود تا اینکه خیام،‌یک کوزه می آورد وسط و می گوید :

« می نوش به ماهتاب ای ماه ! »

کوزه را می کوبم توی سر دیوار و می پرم توی عصر معاصر !


عصر یک چهارشنبه ی داغ است !

من توی حیاط دانشکده ادبیات دانشگاه تهران ، نشسته ام رو به روی مجسمه ی فردوسی و داریم با هم مشاعره می کنیم !

قیصر بالاخره می آید بیرون !

یک عالمه دانشجو هم دور و برش را گرفته اند و قیصر ،‌مثل همیشه با لبخند جواب همه شان را می دهد !

لباسم را می تکانم و با فردوسی خداحافظی میکنم و جمع دانشجو ها را به زور کنار می زنم و می پرم رو به روی قیصر !

لبخند می زند و می گوید :

« باز که از مدرسه فرار کردی ! »

من می خندم و می گویم :

« تا وقتی دستور زیان عشق رو بهم یاد ندید،‌نمی رم مدرسه !

دستور زبان فارسی به چه درد ما میخوره ،‌وقتی زبون آدما باید زبون عشق  باشه !!!»

قیصر می خندد !

رو به روی من کوچک زانو می زند و خودش را هم قد من می کند ،‌توی چشمهایم زل می زند و می گوید :

« مجنون کوچک !

آن که دستور زبان عشق را ،‌بی گزاره در نهاد ما نهاد 

خوب می دانست تیغ تیز را ،‌در کف مستی نمی بایست داد ...»

قیصر بلند می شود ! لبخند می زند و دوباره به سوال های دانشجوهایش جواب می دهد !

من هنوز نشسته ام همان وسط و خیره به قیصر 

دارم به این فکر میکنم که :

« دستور زبان عشق ،‌بی هیچ گزاره ای در نهاد همه ی ما نهاده شده!

پس باید توی وجود خودمان پیدایش کنیم ! قابل آموزش نیست ! »

قیصر انگار که حرف دلم را شنیده باشد ،‌

یک بار زیگر بر میگردد به طرف من و زل می زند توی چشمم !

با لبخند خدا حافظی میگوید :

« مواظب سیب سرخ دلت باش کوچک ! هنوز تا مجنون شدن فاصله داری ! »


و من 

پررررت می شوم توی اتاق خودم !

رو به روی پنجره ی باز و پرده ی رقصان و دیوانی که واژه ها بغلش کرده اند...

حالا 

هر روز سیب دلم را در دست میگیرم،

بو می کنم ،

دستو زبان عشق را مرور میکنم 

و سعی می کنم مجنون بهتری باشم !


التماس دعا  

یا علی