بسم الله الرحمن الرحیم
در این حال و هوای مه آلود ِ پر از خستگی ِ این روزها، اینکه میخواهیم برویم دیدار یک تکه نور بازمانده ازدوران سخت ولی پربرکت جنگ و جبهه ، حالم را جا می آورد !
خون جدید می دود توی رگ هایم و انتظار دیدار را می کشم فکر میکنم بعد این دیدار؛ احتمالا خیلی سبک می شوم !
سبک و آماده ی پرواز ...
***
چشمش را که باز میکند، چشمم را می بندم .
مگر می شود به چشم تو نگاه کرد و زنده ماند ؟
*ما را که می بیند،معذب می شود، بلند می شود و می نشیند
سعی میکند هشیار باشد
خانم دکتر می گوید: خیلی مرد با سوادی است
لعنت به جنگ
*یک حرفهایی می زند که ما نمی فهمیم چه می گوید
اشک در چشم همسرش حلقه می زند
بعدا می گوید تاثیر داروهاست، بعضا توهم زاست و ...
لعنت به دارو ها
*می گوید : " حسین 52 بار عمل کرده ! فکر کنم باید برویم توی گینس ثبتش کنیم ! "
با خنده می گوید ، اما چشم هایش مثل همیشه نمی خندد...
لعنت به هرچه تیر و ترکش و عمل جراحی
*دور هم نسشته ایم و همسرشان خاطره تعریف می کنند
آقا حسین و همسرش شیفته ی کربلا هستند
یک بار که قسمت نمی شود بروند و بانو حسابی دلتنگ بودند، خواب می بینند :
" یک جمعیت زیادی می آمدند خانه ی ما، از یکی پرسیدم شما کجا می آیید ؟!
گفت مگر نمیدانی، حسین اینجاست، امام حسین اینجاست.... ما آمده ایم زیارت "
حضرت ارباب که مثل ما نیست هوای دل آدم های جان باز و جان بر کف را دارد ...
لعنت به ما
*می گوید: " آخرین عملش نصفه موند ،
آوردنش تهران، دیگه نفرستادنش واسه تکمیل عمل هر چی عز و جز زدیم که بابا، عملش نصفه مونده، هیچ کس هیچ کاری نکرد
آخر سرم اومدن تو ایران عمل رو تموم کنن ، زدن بد ترش کردن... "
لعنت به کوتاهی های "بعضی ها "
*می گوید: " حسین تعریف میکند آلمان که بود برای یکی از عمل هاش ، یک روز یک پیرمردی آمده بود که یک پا نداشت ،
همممه با او عکس یادگاری میگرفتند !
از پرستار ها پرسیده بود این بابا کیست ؟ گفته بودند از بازمانده های جنگ جهانی !"
آقا حسین تنها بود
هنوز هم تنهاست ...
لعنت به تنهایی او و بی معرفتی ما
حتی لعنت به بازمانده های جنگ جهانی
حتی تر لعنت به آلمانی ها که جلوی چشمان آقا حسین ما ، با بازمانده ی جنگ جهانی شان عکس یادگاری میگیرند
و هر ماه مجانی ویزیت و درمانش می کنند و حقیقتا خاک بر سر ما بی عرضه ها ...
خاک بر سر "بعضی ها"
*یک گوشه ی آشپزخانه ایستاده ایم که حاج خانوم با لبخند همیشگی اش می آید
میگویم : به حاج آقا آش نمی دهید؟
می گوید: من بدون حسین هیچ چیز نمی خورم !
میگویم : می شود این دفعه، ما هم شریکتان باشیم ؟
به شوخی می گوید : حسین مال خودم است !
و بعد کمی جدی می شود و می گوید :
"ما خیلی همدیگر را دوست داریم ! هیچ کس باورش نمی شود ! حسین تب میکند، من می میرم ..."
باور میکنم
از چشم های اشک آلودش
از آن التماس دعای همیشگی اش که :
"دعا کنید وجودش برام باشه،کمرنگ نشه "
باز هم لعنت به ما،
ما و تعبیرهای اشتباهی مان از عشق
*می گوید : " 19ساله بودم که باهاش ازدواج کردم .
خانوادم راضی نمی شدن . کلللی واسه رسیدن به آقا تلاش کردم !
تو خانواده هامون فقط ما دو تا این شکلی هستیم بقیه تو یه فاز دیگه ن
نیت داشتم که باهاش ازدواج کردم، با اعتقاد باهاش ازدواج کردم..."
می گوید : " آقای آوینی یک بار آمده بود منزلمان، پرسید اگر خودت دختر داشتی، به جانباز می دادی؟
آن موقع جوابش را ندادم ،ولی بعدا دیدم که نه !
الان خیلی چیز ها فرق کرده ،عقاید،ایمان، معیار های زندگی ... اگر دختر داشتم ، نمیتوانست تحمل کند "
به خود 19ساله ام نگاه می کنم، که به غیر از ادعا هیچ چیز نیستم
دلم میخواهد تمام وجودم را آتش بزنم و بریزم دور
لعنت به من 19ساله ی بی مصرف
***
یک چیزی را نمی فهمم
اینکه الان باید چه دعایی بکنیم برای این بزرگواران ؟
***
دل نگرانم
نگران آخرت، عاقبت ، نگران اینکه " آخرش چه می شود؟ "
نگران اینکه اینقدر سنگین شده ام که حتی دیدار آقا" حسین مسیبی" هم سبکم نمی کند
نگران بال های پروازم
که گمشان کرده ام...
***
مسافرم
می شود دعا کنید دست پر برگردم ؟
با بالهای گم شده ام
با روح سبک
***
کاش واقعا، ذکر روز و شبمان " اللهم عجل لولیک الفرج " باشد
با فهم و درک و با تمام وجود...
کاش کمی با معرفت تر بشوم...
کاش خودت بیایی و دست بکشی روی سرم...
***
پ.ن : سلام علیکم بما صبرتم