سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   
 
نویسنده : منصوره فارسی
تاریخ : شنبه 94/12/15
نظرات

بسم الله الرحمن الرحیم 

در این حال و هوای مه آلود ِ پر از خستگی ِ این روزها، اینکه میخواهیم برویم دیدار یک تکه نور بازمانده ازدوران سخت ولی پربرکت جنگ و جبهه ، حالم را جا می آورد !

خون جدید می دود توی رگ هایم و انتظار دیدار را می کشم فکر میکنم بعد این دیدار؛ احتمالا خیلی سبک می شوم !

سبک و آماده ی پرواز ...

***

چشمش را که باز میکند، چشمم را می بندم .

مگر می شود به چشم تو نگاه کرد و زنده ماند ؟


*ما را که می بیند،معذب می شود، بلند می شود و می نشیند

سعی میکند هشیار باشد

خانم دکتر می گوید: خیلی مرد با سوادی است

لعنت به جنگ

 

*یک حرفهایی می زند که ما نمی فهمیم چه می گوید

اشک در چشم همسرش حلقه می زند

بعدا می گوید تاثیر داروهاست، بعضا توهم زاست و ...

لعنت به دارو ها


*می گوید : " حسین 52 بار عمل کرده ! فکر کنم باید برویم توی گینس ثبتش کنیم ! "

با خنده می گوید ، اما چشم هایش مثل همیشه نمی خندد...

لعنت به هرچه تیر و ترکش و عمل جراحی

 

*دور هم نسشته ایم و همسرشان خاطره تعریف می کنند

آقا حسین و همسرش شیفته ی کربلا هستند

یک بار که قسمت نمی شود بروند و بانو حسابی دلتنگ بودند، خواب می بینند :

" یک جمعیت زیادی می آمدند خانه ی ما، از یکی پرسیدم شما کجا می آیید ؟!

گفت مگر نمیدانی، حسین اینجاست، امام حسین اینجاست.... ما آمده ایم زیارت "

حضرت ارباب که مثل ما نیست هوای دل آدم های جان باز و جان بر کف را دارد ...

لعنت به ما


*می گوید: " آخرین عملش نصفه موند ،

آوردنش تهران، دیگه نفرستادنش واسه تکمیل عمل هر چی عز و جز زدیم که بابا، عملش نصفه مونده، هیچ کس هیچ کاری نکرد

آخر سرم اومدن تو ایران عمل رو تموم کنن ، زدن بد ترش کردن... "

لعنت به کوتاهی های "بعضی ها "

 

*می گوید: " حسین تعریف میکند آلمان که بود برای یکی از عمل هاش ، یک روز یک پیرمردی آمده بود که یک پا نداشت ،

همممه با او عکس یادگاری میگرفتند !

از پرستار ها پرسیده بود این بابا کیست ؟ گفته بودند از بازمانده های جنگ جهانی !"

آقا حسین تنها بود

هنوز هم تنهاست ...

لعنت به تنهایی او و بی معرفتی ما

حتی لعنت به بازمانده های جنگ جهانی

حتی تر لعنت به آلمانی ها که جلوی چشمان آقا حسین ما ، با بازمانده ی جنگ جهانی شان عکس یادگاری میگیرند

و هر ماه مجانی ویزیت و درمانش می کنند و حقیقتا خاک بر سر ما بی عرضه ها ...

خاک بر سر "بعضی ها"

 

*یک گوشه ی آشپزخانه ایستاده ایم که حاج خانوم با لبخند همیشگی اش می آید

میگویم : به حاج آقا آش نمی دهید؟

می گوید: من بدون حسین هیچ چیز نمی خورم !

میگویم : می شود این دفعه، ما هم شریکتان باشیم ؟

به شوخی می گوید : حسین مال خودم است !

و بعد کمی جدی می شود و می گوید :

"ما خیلی همدیگر را دوست داریم ! هیچ کس باورش نمی شود ! حسین تب میکند، من می میرم ..."

باور میکنم

از چشم های اشک آلودش

از آن التماس دعای همیشگی اش که :

"دعا کنید وجودش برام باشه،کمرنگ نشه "

باز هم لعنت به ما،

ما و تعبیرهای اشتباهی مان از عشق


*می گوید : " 19ساله بودم که باهاش ازدواج کردم .

خانوادم راضی نمی شدن . کلللی واسه رسیدن به آقا تلاش کردم !

تو خانواده هامون فقط ما دو تا این شکلی هستیم بقیه تو یه فاز دیگه ن

نیت داشتم که باهاش ازدواج کردم، با اعتقاد باهاش ازدواج کردم..."

می گوید : " آقای آوینی یک بار آمده بود منزلمان، پرسید اگر خودت دختر داشتی، به جانباز می دادی؟

آن موقع جوابش را ندادم ،ولی بعدا دیدم که نه !

الان خیلی چیز ها فرق کرده ،عقاید،ایمان، معیار های زندگی ... اگر دختر داشتم ، نمیتوانست تحمل کند "

به خود 19ساله ام نگاه می کنم، که به غیر از ادعا هیچ چیز نیستم

دلم میخواهد تمام وجودم را آتش بزنم و بریزم دور

لعنت به من 19ساله ی بی مصرف

 

***

یک چیزی را نمی فهمم

اینکه الان باید چه دعایی بکنیم برای این بزرگواران ؟

 

***

دل نگرانم

نگران آخرت، عاقبت ، نگران اینکه " آخرش چه می شود؟ "

نگران اینکه اینقدر سنگین شده ام که حتی دیدار آقا" حسین مسیبی" هم سبکم نمی کند

نگران بال های پروازم 

که گمشان کرده ام...

***

مسافرم 

می شود دعا کنید دست پر برگردم ؟

با بالهای گم شده ام 

با روح سبک 

***

کاش واقعا، ذکر روز و شبمان " اللهم عجل لولیک الفرج " باشد

با فهم و درک و با تمام وجود...

کاش کمی با معرفت تر بشوم...

کاش خودت بیایی و دست بکشی روی سرم...

***

پ.ن : سلام علیکم بما صبرتم

 



نویسنده : منصوره فارسی
تاریخ : شنبه 94/11/24
نظرات

بسم الله الرحمن الرحیم

 

اصلا آدم باید یک جاهایی داشته باشد در زندگی ، که وقتی حرف هایی دارد که نه میتواند نزند و نه می تواند سکوت کند، برود و آنجا فریاد بزند.

برود یک جایی و یک جوری داد بزند ، که هم خودش خالی بشود، هم گوش نا محرم صدایش را نشود!

هر چند دارم کم کم تکنولوژی گریز می شوم، اما خوشحالم که وبلاگ کم خواننده ای دارم و میتوانم اینجا داد بزنم و کمی سبک بشوم . . .

 

***

 

الان از آن حال هایی دارم که دوست دارم نصفه شبی بزنم زیر همه چیز

از همه جا استعفا بدهم

ترک تحصیل کنم ، دانشگاه عزیزمان را ببوسم و بگذارم کنار

آدمها !

 دلم میخواهد همه ی آدمها را از دلم بیرون کنم ،

در دلم را ببندم و صد قفله کنم بعد هم بگذارمش توی چمدان و لباس هایم را م بریزم رویش ،

بعد هم درش را ببندم و قفل کنم و بروم .

بروم یک جای دور ... خیلی دور

یک جایی که هیچ کس را نشناسم و دست هیچ آشنایی هم به من نرسد .

بروم و یک دفتر جدید برای زندگی ام باز کنم

بروم و تکلیف این زندگی معلق را مشخص کنم ...

بروم یک گوشه ، تمام شلوغی های ذهنم را ببارم ،

بروم تمام آشغال هایش را دفن کنم

و به جای همه ی دوست نداشتنی ها ، عشق و امید بکارم توی ذهن و دلم ...

بروم ، دوباره قسمت های خوب زندگی را مرور کنم

دوباره برای خودم شعر های خوب بخوانم

دوباره برای تو شعر بگویم

دوباره عاشق بشوم

دوباره زندگی کنم ...

*

می دانی ، این ها که گفتم ، از این جا نشات می گیرد که من هنوز کوچکم .

سر به سر دل من نگذار 

من هنوز نازک دلم 

هنوز زود گریه ام میگیرد  

هنوز گاهی اوقات  دلم میخواهد فرار کنم و 

توی آغوش تو پناه بگیرم ...

من ، هنوز تو را کم دارم

حالا به اندازه ی 19 سال و 9 ماه و 19 روز ...

من هیچ ؛ 

خودت از نبودنت خسته نشده ای ؟

 

***

 

پ.ن: من مثل همیشه یک عالمه حرف دارم 

که باید بروم و  ببارمشان ...

 

پ.ن2: برای هم دعا کنیم 

برای دل آقا بیشتر ...

 

پ.ن3: : یا مجیب المضطر 

 

"اللهم عجل لولیک الفرج "



نویسنده : منصوره فارسی
تاریخ : چهارشنبه 94/5/14
نظرات

"بسم الله الرحمن الرحیم "


دبستان که بودم ، یکی از کارهایی که سعی میکردم هر روز انجامش بدهم ، این بود که چند دقیقه از پنجره ی کلاسمان ، به اتوبان نگاه کنم ! 

برایم جذاب بود که انگار مدام یک صحنه تکرار می شود ! 

ماشین ها ، رنگشان، ترتیبشان ! 

مخصوصا که من به پاترول علاقه ی شدیدی داشتم و دیدنش بین آن همه ماشین ، که همه مدام تکرار می شدند ، برایم تکراری نمی شد ! 

البته که بخش عمده ای از آن بر میگردد به اینکه من از کودکی مبتلا بودم به شیرین سازی الکی زندگی !

 خیلی هم دوستش دارم البته ! 

خوش نعمتیست که بتوانی از چیزهای روزمره، برای خودت شادی سازی کنی !

یک نمه جنون میخواهد ، که اگر بگردید، در وجودتان پیدا می شود !

.

.

.

این یک ساله زیاد از جلوی دبستانم گذر میکنم !

امروز  یک هو قلبم نگه داشته شد جلوی مدرسه و دوید توی کلاس ، پشت پنجره !  

شانه های کوچکم را از پشت گرفت و توی گوشم گفت :

" هی ! دخترک کله شق ! زندگی هم مثل همین صحنه ست ! 

لازم نیست سخت بگیری !

یک چیزهایی مدام تکرار میشوند ! 

یک سری "پاترول" توی زندگی هست !

یک سری  هم پژو و پراید و 206  که عادی اند !

یک چیزهایی هم مثل ماشین های گران اند ! کم و بیش می آیند و می روند و کلا نا مانوسند ! 

این ها زود میگذرند ! تحویلشان نگیر ! 

بی خیال ! 

از پنجره ی نگاهت به اتوبان زندگی نگاه کن و ، دنبال "پاترول" ها بگرد ! "

.

.

.

آخ ! زندگی جانم...

داری سخت می شوی ؟

من هم دارم سخت می شوم ! قوی و استوار و محکم و شاد ! 

یک چیزی در مایه های " پاترول " ! 

بیا به جای اینکه الکی بگوییم " بچرخ تا بچرخیم " ،

با هم بچرخیم !

 .

.

.


برای زندگی همدیگر دعا کنیم ! 

من دعا میکنم  اتوبان زندگیتان ،  پر از پاترول باشد ! 

:)


یا علی 

 



نویسنده : منصوره فارسی
تاریخ : یکشنبه 94/4/7
نظرات

 "بسم الله الرحمن الرحیم "

 

پیش نوشت : اینکه هر از چند گاهی می آیم و جایگاه دیروز و امروز را با خودم مقایسه میکنم، واقعا سبکم می کند...

طولانی میشود ، اما حرف دل است...

 

یک چیزی گوشه ی قلبم، این روزها مدام دارد بزرگ و بزرگ تر می شود !

یک غده ی خوش خیم ِ نسبتا لعنتی ، که در عین دردناکی اش خیلی دوستش دارم...

این که من یک سری چیزهای غیر عادی را خیلی دوست دارم و حاضر نیستم با هیچ چیز عوضشان کنم، واقعا دست خودم نیست !

بر می گردد به آن قسمت مجنون وجودم، که هدیه ی خداست و عاشقانه دوستش دارم !

 

پارسال یک همچین روزی ، با سبا و زهرا و حانیه ، کل روز را رفتیم بیرون تا سبا را از استرس کنکور دور کنیم !

صبحش هم با پلی رفته بودیم امامزاده علی اکبر، که از آقا مصطفی  و بقیه ی بچه های بالا کمک بگیریم !

چقدر زود گذشت ...

فردا صبحش ،  با بچه ها دم دانشگاه شهید بهشتی جمع شده بودیم و من زنگ زده بودم امام رضا و همه داشتیم تند تند و بی ملاحظه به امام رضا سفارش می کردیم کمکمان کند ، که یک هو یک گزارشگر آمد و جمعمان را متلاشی کرد !

و از همه جالب تر جواب های زهرا بود که با اعتماد به نفس تمام ، در جواب گزارشگر می گفت :

" بعله دیگه ! ما هشت نفر اومدیم که نفرات یک تا هشت امسال باشیم ! "

و چقدر خوش گذشت وقتی با یک پلاستیک پر از پاستیل ، راه طولانی درب دانشگاه را تا دانشکده ی ادبیات پیاده رفتیم و هی گفتیم و خندیدیم  !

بعد هم مدام به هم یاد آوری میکردیم که :

" امروز هفتم تیره ! سالروز شهادت شهید بهشتی !

اینجا دانشگاه شهید بهشتیه ! روز کنکور ما ! "

.

.

.

امروز هفتم تیر است !  سالروز شهادت شهید بهشتی !

من، حالا دیگر یک دانشجو شده ام !

یک دانشجو که خدا خیلی دوستش دارد ... خیلی خیلی زیاد...

حتی توی این یک سال هم ، زندگی ام خیلی تغییر کرده ، اینقدر زیاد و سریع که اصلا نمی فهمم چه شد که این شد !

فقط

آن غده ی گوشه ی قلبم که مدام دارد رشد می کند ، یادم می آورد که هر چه هست ، شیرینی محض است !

 

یک نکته ی خیلی مهم :

اصلا به این نیت آمدم که از شهید بهشتی و سیاست بگویم !

سواد سیاسی من قدش خیلی کوتاه است ! در حد یک حرف ِ دل :

یک زمانی از سیاست متنفر بودم !

اما هرچه بیشتر در لباس دانشجویی ام فرو میروم، بیشتر حس میکنم که " سیاست ما عین دیانت ما و دیانت ما عین سیاست ماست "

حالا، کم کم شرایط و نیاز ها دارد متفاوت میشود ،

اگر قد بینش سیاسی مان کوتاه باشد ، از خیلی پله ها نمیتوانیم  بالا برویم...

 

و السلام

یا علی



نویسنده : منصوره فارسی
تاریخ : جمعه 94/2/11
نظرات

بسم الله الرحمن الرحیم 


هفته ی پیش،‌این موقع ،‌

یک دختر هجده ساله ،‌کمی هیجان زده،‌کمی شوک زده،‌ کمی هم ناراحت 

پرونده ی هجده  سالگی اش را ورق می زد و روزهای کوتاه و بلندش  را بغل می کرد و  آرام آرام وداع می کرد !

حالا ،‌ یک دختر نوزده ساله ،‌

کمی خوشحال تر ،‌کمی با انگیزه تر ،‌ کمی استوار تر و کمی امیدوار تر

پرونده ی نوزده سالگی اش را بغل کرده و برای روز های بلند پیش رویش،‌ برنامه ریزی میکند و  روشنی میخرد !

 

 

.


پ.ن : برای روزهای پیش رویم دعا کنید ! 

دعا کنید خدا بیش از پیش برکت بدهد به زندگی ام... و نیرو بدهد به فکر و جسمم...

دعا کنید عاقبت به خیر بشوم...

کلا دعای خیر بکنید لطفا :)


پ.ن 2 :  بیشتر دعا کنیم !‌ اول برای صاحبمان ،‌رفیقمان ،‌ مولای تنهایمان....

بعد هم برای همدیگر...


پ.ن 3 :  اعطنی بمسیلتی ایاک...


یا علی