سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   
 
نویسنده : منصوره فارسی
تاریخ : جمعه 92/1/9
نظرات

بهار که می آمد و نوروز، ما می رفتیم خانه ی عزیز جان و آقا جان و چند شب پیششان می ماندیدم...

 شب ها، همگی توی بهار خواب عزم خواب می کردیم و یک ملحفه ( همان ملافه ی خودمان !) بزرگ سفید که مزین به شکوفه های  ریز بنفش و صورتی بود ، روی خودمان می کشیدیم ...

من؛ همیشه کنار آقا جان میخوابیدم ... عادت داشتم در آغوش آقاجان به خواب بروم ...!

آقاجان دستم را در دستش می گرفت و با دست دیگرش موهایم را ناز می کرد...

این فرصت ها سالی دو سه بار پیش می آمد و من ، عاشق این لحظات بودم و هستم ...

همه که در خواب غرق می شدند ، تازه یادم می آمد که شب از نیمه گذشته و من و آقاجان هم باید بخوابیم ...!

آقاجان هم زود تر از من خسته می شد و شروع می کرد به لالایی خواندن  برای نوه ی لوسش...

یا اینکه داستان تکراری خرگوش و مورچه را که گمانم خودش ساخته بود برایم تکرار می کرد ...

و من عاشق این تکرار بودم و هستم ...

و عاشق صدای آقاجان و دست های نرم و چروکیده اش که همیشه نوازشگرم  بوده و هست ...

آقاجان باید آنقدر میگقت تا من خوابم ببرد ...!

و من ،

هیچوقت هیچوقت نفهمیدم آخر قصه ی خرگوش و مورچه ی ساخته ی آقاجانم ، چه می شود ...



نویسنده : منصوره فارسی
تاریخ : پنج شنبه 92/1/1
نظرات

از یک جایی به بعد، دلت از زمانه و آنچه می بینی به قدری میگیرد که نقوش حکاکی شده بر آن برجسته می شوند...!

و دیگر نمی توانی حرف هایت را پشت  بغض پنهان کنی و برای هضم بغض ، مدام آب سرد بخوری و

 نمی شود برای اینکه حرفها و غم هایت از چشمهایت سرازیر نشوند، تند تند پلک هایت را محکم بر هم بفشاری و در دلت صلوات بفرستی ...

از یک جایی به بعد ، سکوت جایز نیست ...

از یک جایی باید شروع کرد...

و چه خوب که آغاز من ، با آغاز بهار؛ یکیست ...

" بسم الله "