سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   
 
نویسنده : منصوره فارسی
تاریخ : یکشنبه 92/1/18
نظرات

کاش عاشقانه های کاذب را کمتر کنیم و

عاقلانه ها و عارفانه های صادق را بیشتر...

وقتی بلد نیستیم عاشقانه های صادق بگوییم...

عاشق واقعی

عشق واقعی را فراموش کرده ایم...

عشق واقعی آن است که تو را به خدا برساند...

این  که این روزها ذکر لب همه شده، عشق مجازی است...

عشقی که فقط سرگرم میکند...

لیاقت عشق حقیقی را همه ندارند...

هیچ وقت مجازی ها ،  جای خالی واقعی ها را پر نمی کنند...

باور کن...

به دنبال عشق واقعی باش...

حتی اگر پیدا نشود هم ارزشش را دارد...

 تو اگر بخواهی ، پیدا می شود... تو ؛اگر بخواهی...




نویسنده : منصوره فارسی
تاریخ : شنبه 92/1/17
نظرات

باران که می بارد، حسی شبیه جنون به سراغم می آید...!

جنون اینکه بروم زیر آسمان بارانی و رو به آسمان دست هایم را تا آنجا که می توانم باز کنم و آسمان را در آغوش بکشم...

جنون اینکه اینقدر نفس عمیق بکشم، که ریه هایم خالی بشود از آلودگی...

جنون این که یک جشن درست و حسابی به مناسبت آمدن باران بر پا کنم ...

عاشق بارانم...

مگر می شود کسی از رحمت خدا خوشش نیاید...؟!

 آن کودکی که کفش هایش پاره هست هم باران را دوست دارد... میدانم...!

فقط کمی بد بین است نسبت به باران...

آن هم به خاطر کفش های پاره و سن کمش است... بزرگ تر که بشود، معنی باران و رحمت را بهتر می فهمد...

همان وقتی که به او بگویند : "زیر باران اگر دعا کنی، مستجاب می شود..."

آن وقت ، او هم با من همراه می شود و هر دو پا برهنه زیر باران می رقصیم و آمدن بهار و باران را جشن می گیریم...

یک خواهش: لطفا چتر ها را ببندید و از باران استقبال کنید ...!

فراموش نکنید اگر استقبالمان خوب باشد ، باز هم بر ما نازل خواهد شد و بهارمان را زیبا تر خواهد کرد...!

باران رحمت است... حیف نیست غرق رحمت خدا نشویم...؟!

باران



نویسنده : منصوره فارسی
تاریخ : چهارشنبه 92/1/14
نظرات

این روزها خیلی مواظب گوش ها و چشم هایت باش...

چشم و گوش نزدیک ترین راه های ورود غذای روح  هستند به مغز، به مرکز فرماندهی...

نکند غذای روحت  ناپاک و آلوده باشد... نکند خدای نکرده حرام باشد...

شیطان شمشیرش را تیز کرده و کمانش را بزه...

دهانت را هم کنترل کن...

هم راه ورود است ، هم راه خروج...

ورود خوراک جسم و خروج خوراک روح برای دیگران...

نکند حرفی که از دهانت خارج می شود و می شود غذای روح دیگران  مسموم باشد...

نکند مسبب گناه شوی با حرف هایت... با آهنگ صدایت... با انتخاب کلماتت...

نکند با دهانی که خدا را صدا می کنی  ، حرف بد بزنی...

بیشتر از همه ، مواظب افکارت باش که سر منشاء رفتار و کردار و... می شود گفت : همه چیز است...

هوای فکرت را داشته باش که اگر به خطا برود...

همینقدر که : مثل این است که نقشه ی عملیات را دو دستی تقدیم دشمن کنی...

این روزها شیطان کمی قوی تر از قبل شده...

یاور پیدا کرده لامذهب...

انگار راهش را فهمیده...انگار فهمیده که همه چیز ختم میشود به آن  گردالی بالای بدن که ما بهش میگوییم " سر "...

انگار فهمیده توی سر چیزی به نام مغز است که به همه ی اجزاء انسان دستور میدهد...

انگار فهمیده  که اگر مغز را فتح کند کار تمام است...

اما ! هنوز نفهمیده که ما قلب هم داریم...!

نفمیده که شیعه ی علی بیشتر از قلبش دستور میگیرد تا مغز ...!

 هنوز هم نفهمیده که عشق اهل بیت در قلب جای دارد نه در مغز...

 و امروز من و تو مسئولیم...

هم در قبال خودمان، هم در قبال دیگران...

باید به شیطان نشان بدهیم که خدا ، بیشتر از او یار و یاور دارد و یاور های خدا بهترینند...

باید شیطان را شکست بدهیم...

یادمان باشد : ممکن است با انجام  امر به معروف و نهی از منکر ، کمی هم اذیتمان بکنند، اما هیچ چیز به اندازه انجام وظیفه و امر خدا ، لذت ندارد...

هیچ چیز به اندازه ی خوشنودی خدا ارزش ندارد... هیچ چیز به اندازه ی خدا ارزش ندارد...

هیچکس به اندازه ی خدا قدرت ندارد...

هیچکس به اندازه ی خدا نمیتواند  ما را خوشبخت و سعادتمند کند ...

هیچ راهی به جز راه خدا ، سر انجام ندارد...

میدانم که میدانی...

این فقط یک یادآوری بود...!



نویسنده : منصوره فارسی
تاریخ : دوشنبه 92/1/12
نظرات

ایران را دوست دارم...

اسلام را بیشتر...

و به نظرم ایران اسلامی بهترین است...

رهبرش هم والاترین...

همه را تک تک دوست دارم و مجموعشان را بیشتر...

سید علی خامنه ای



نویسنده : منصوره فارسی
تاریخ : دوشنبه 92/1/12
نظرات

 

اذان را که می گویند، انگار خدا دارد صدایم میکند...

نه از بیرون... از درون... از جایی کنار رگ گردن، که به گوش هم نزدیک است و صدایش را واضح می شود شنید...

دارد آرام زمزمه میکند که :

" ای بنده ی من ! میان هیاهوی این دنیای فانی، برای من هم وقت داری...؟!

برای منی که از همه به تو نزدیک ترم...؟!

منی که تو را آفریدم و به خودم احسنت گفتم...

منی که برترین هایم را در تو متجلی کردم...

منی که عشق را به تو سپردم...

بنده ی من ! کمی هم با من سخن بگو... فقط به اندازه ی چند رکعت عاشقی کردن با من...

همین... "

خجالت می کشم از اینکه او دعوتم کرده و من برای مشرف شدن خدمتش ناز کنم...!

وضو می سازم و آب وضو را خشک نمی کنم...

چادر سفید گلدار را سر می کنم و خودم را برای صحبت کردن با معشوقم آماده می کنم...

" قربهً الی الله "

کم کم و آرام آرام حرفهایی را که خودش یادم داده، برایش میگویم...

میخواهم بندگی کنم... نمیدانم می شود یا نه...!

سجده می کنم... مهر تربت خیس میشود...

نفس عمیق می کشم...

باز مجنون میشوم...

اصلا عشق میکنم با این بو...

فقط بوی تربت و نرگس است که اینگونه مستم میکند...

بر میخیزم... لبانم حمد میخواند و فکرم کوچ کرده به کربلا...

دوباره سجده ، دوباره بوی تربت نم خورده ، دوباره عاشقی...

نمیدانم خدا نمازم را قبول می کند یا نه...؟!

نمیدانم زمین بودم، هوا بودم، کربلا بودم...؟!

نمازم که تمام می شود، از خدا معذرت میخواهم...

توبه نمی کنم اما...! اصلا دعا میکنم این بو همیشه باشد...!

شک ندارم خدا این دعا را دوست دارد...!

شک ندارم خدا هم بوی تربت نم خورده را دوست دارد...!