" بسم الله الرحمن الرحیم "
" الحمد لله الذی جعلنا من المتمسکین بولایت امیرالمومنین –علی علیه السلام -..."
الحمد لله...
الحمد لله...
الحمد لله...
الحمد لله که شیعه ایم و قلب هایمان ، جایگاه محمد و علی و آلشان...
الحمد لله که امروز ، عید ماست...
و الحمد لله که حد اقل در ظاهر ، پیروی حق هستیم...
معجزه ، چیز عجیب و غریبی نیست...!
اتفاقا بر عکس!
هم مالوف است ، هم قریب...!
معجزه ، یعنی همین نفس کشیدن من و تو و بقیه...
معجزه یعنی همین دوست داشتن ها...
معجزه یعنی علی...
معجزه یعنی عشق...
اصلا ؛ معجزه یعنی همین که علی و عشق ، هر دو با عین شروع می شوند و
عین ، یعنی چشم...!
و چشم ، مظهر بصیرت است و
بصیرت ، ابزار خدا شناسی است
و خدا شناسی ، یعنی سعادت و کمال و
در یک کلمه ؛ یعنی " لقاء الله " ...
رفیق !
به لحظه لحظه ی زندگیت فکر کن...!
نگذار تو مخاطب باشی برای :
" افلا یتفکرون...؟!
افلا تعقلون...؟!
و ..."
بگذار " اولی الالباب " صدایت بزنند و با محمل ، به " رضوان " ببرندت....
توی حیاط نشسته ایم که مریم با دیوان حافظ می آید...!
دیوان را می قاپم و تفال می زنم...
حافظ می گوید :
" زهی خجسته زمانی که یار باز آید
به کام غمزدگان غمگسار باز آید
به پیش خیل خیالش کشیدم ابلق چشم
بدان امید که آن شهسوار باز آید..."
میخندم...!
می گویم : " شهسوار دارد می آید...! توی راه است...! "
چشمان مریم کنجکاو می شود !
می پرسد : " شهسوار کیه ؟!"
میخواستم بهش بگویم که تو هم می شناسی اش !
اما ؛
یه چیزی ته دلم می گفت : " راز دار باش...!
حافظ اگه میخواست بگه که مستقیما می گفت " فلانی " تو راهه؛ برو به بقیه هم بگو...!"
" ... چه جور ها کشیدند بلبلان از دی
به بوی آن که دگر نو بهار باز آید..."
نو بهار باز می آید...!
ولی کاش حافظ می گفت :
"دگر اردی بهشت" مثلا...!
یا کلا مصراع آخر را یک جوری می سرود که تویش اردیبهشت گنجانده می شد...!
چون من و مریم هر چقدر سعی کردیم با احتساب تمام اختیارات ؛ مصراع را عوض کنیم ؛ خیلی خوب نمی شد...!
به هر حال ما بهار را مجاز به علاقه ی کلیه از اردی بهشت می گیریم...!
" اللهم عجل لولیک الفرج "
عاشقان ! لقاء الله عیدیتان...
التماس دعــــا
" یا علی "