" بسم الله الرحمن الرحیم "
باران...
باران...
باران...
من ؛
که از خوشحالی ِ بارش باران جیغ می زنم و برای همه می خوانم :
" حکمت باران در این ایام می دانی که چیست ؟!
آب و جارو می شود بهر محرم کوچه ها..."
من ؛
که ایستاده ام زیر بارش رحمت الهی و با خودم فکر می کنم شاید همین نقطه که من ایستاده ام ، دقیقا وسط ِ آسمان باشد...
من ؛
که ایستاده ام زیر باران و " امن یجیب " می خوانم و لبخند می زنم...
من؛
که رو به کلاغ ِ نشسته روی لبه ی دیوار می گویم سعی می کنم دوستش داشته باشم...!
من ؛
که هوس کرده ام مرغ ِ عشق باشم و پرواز کنم ، تا خود ِ خـــــدا...
من ؛
و جنونی که در این نزدیکی است و رابطه ی مستقیم دارد با باران...
من ؛
و تب ِ تعریف شده ای که منتظرش هستم...
باران...
باران...
باران...
"آن مرد در باران آمد" مال ِ دوران بی دغدغگی بود...
این روزها ؛ باران که می بارد ، زیر لب می گویم :
" آن مرد ، در باران می آید..."
و شک ندارم که می آید...
نمی دانم وقتی باران می بارد؛ می آید ،
یا وقتی که او می آید ، باران می بارد...
فقط می دانم بیشتر از هر کس دیگری دوستش دارم...
و همین درد ِ عشق ، ما را بس است...
" اللهم عجل لولیک الفرج..."